به گزارش سراج24؛ساعت ۸ صبح بود و ما از حوالی عمود ۳۱۳ به سمت حرم ارباب حرکت میکردیم. آفتاب دامنش را پهن کرده بود روی صورتهایمان و رمق از قدمهایمان گرفته بود. تند تند با پشت دست عرق از صورتم پاک میکردم و میخواستم لب به شکایت باز کنم که این آفتاب اینجا چه کار میکند! زودتر از آنکه بخواهم چیزی بگویم صدای نرم و لطیفی چند قدم دورتر توجهام را به خودش جلب کرد. «بذار بگم با زبون ساده همین حسین حسینم از سرم زیاده خدا اجازهاش و به هرکسی نداده زهرا اجازشو و به هرکسی نداده. »
یک آن به خودم نهیب زدم ببین بقیه چه میگویند و تو چه میگویی؟! این آفتاب مگر برای همه نیست... سر برگرداندم و دنبال صدا گشتم میان این سیل عظیمی که با عشق راهی بودند کار سختی بود پیدا کردن صاحب صدا... هرچه سر بالا گرفتم کسی را ندیدم که دهانش به این صدا بجنبد. ناامید شده بودم. خواستم سربرگردانم که تیغ آفتاب صورتم را نسوزاند که همسرم با دست به پایین اشاره کرد و صاحب آن صدا را نشانم داد. دو پسر بچه ریز نقش دست انداخته بودند دور گردن هم و برای خودشان زمزمه میکردند. «میگم حسینو با اسمش جلا میگیرم...میگم حسینو اذن کربلا میگیرم.»