به گزارش سراج24، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای بوده که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشتساز است برای تجلی انسانیت؛ گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز. در ادامه خاطراتی از این دست، از نظرتان میگذرد.
* وفای به عهد
ترکش خمپاره به شکمش خورده بود و کمکم از حال رفت. ثانیههای آخر زندگیاش بهسرعت سپری میشد.
سری چرخاند و همسنگرش را دید که نگران و مضطرب در کنارش نشسته بود. یادش آمد به برادرش رضا قول داده بود که او را به مسافرت خواهد برد. نمیتوانست به قولش عمل نکند، این رفتارها در مرامش نبود.
دوباره به سنگر نگاهی انداخت، هنوز نگرانی در چشمهایش موج میزد.
قولش را باهمسنگرش درمیان گذاشت و وصیت کرد رضا را به مسافرت ببرد.
همسنگر سری تکان داد و علیاکبر سبکبال پرواز کرد.
همسنگر برادرم و من در صحن امام رضا(ع) رفتیم و تمام این مدت در این فکر بودم که چطور میتوان وفای به عهد را از برادر بزرگترم بیاموزم.
راوی: رضا پروری ـ برادر شهید
شهید علیاکبر پروری ـ بابل
* کمک برای رضای خدا
با دیدن دوستش به طرفش دوید و گفت: «اسحاقجان! چطوری میخواهی این هیزمها را ببری؟ بگذار کمکت کنم».
با سرعت به خانه رفت و با تیلر کشاورزی بازگشت و در جابهجا کردن هیزمها به اسحاق کمک کرد.
خورشید غروب کرده بود که مادر اسحاق با مقداری پول به نزدم آمد. ماجرا را برایم تعریف کرد و از من خواست تا آنها را به عنایت بدهم.
با شناختی که از پسرم داشتم پول را قبول نکردم.
عنایت با شنیدن این موضوع بسیار خوشحال شد و گفت: «مادر جان! کار خوبی کردی که چیزی از آنها نگرفتی. من برای رضای خدا به آنها کمک کردم و همین برایم کافی است».
راوی: حاجیننه یوسفنیا ـ مادر شهید
شهید عنایت زاهدپاشا ـ بابل
* غسل شهادت
درست قبل از شهادتش با هم کنار رود اروند بودیم، مدتها بود که فهمیده بودم حرکات و رفتارش تغییر کرده. او با شعبانعلی که چند وقت پیش میشناختم کلی فاصله داشت.
آن روز هم مثل روزهای پیش غسل کرد و مشغول کاری شد. دیگر طاقتم طاق شد، به طرفش رفتم، پرسیدم: «شعبانعلی! چه اتفاقی افتاده؟ مدتی است که تو را زیر نظر دارم، چرا هر روز غسل میکنی؟»
با آن آرامش درونیاش به چشمانم نگریست. لبخندی زد و گفت: «چون زمان شروع عملیات را نمیدانم هر روز غسل شهادت میکنم تا هنگام شروع عملیات بدون غسل نباشم».
راوی: فریدون فرجی ـ همرزم شهید
شهید شعبانعلی شعبانی ـ جویبار
* مرد خستگیناپذیر
یکتنه در طول شب خاکریز را احداث کرد، اگر از بچههای مهندسی رزمی بپرسید که احمد امینطبرسی چند بار مجروح شد، هیچکس نمیداند، چون بسیاری از مواقع، جراحات را خودش درمان میکرد.
به عنوان مثال در منطقه غرب، ترکشی به کمرش اصابت کرد. بلافاصله لباسش را عوض کرد و گفت: «به کسی نگو».
بعد از مدتی خودش ترکش را بیرون آورد.
مهدی نیک، یکی از جهادگران درباره او میگفت: «با طبرسی برای احداث خاکریز رفتیم. من مریض بودم، وقتی متوجه شد نگذاشت کار کنم، داخل ماشین خوابیدم. صبح برای نماز صدایم کرد و گفت: که باید برویم پرسیدم: کجا؟ گفت: کار تمام شده. با کمال تعجب دیدم یک تنه در طول شب خاکریز را احداث کرده است».
راوی: شریفی ـ همرزم شهید
سردار شهید احمد امینطبرسی ـ آمل
* درس دین با بازی به کودکان
همیشه میدیدم با کودکان گرم صحبت است و در بازیهای آنان شرکت میکند. آن روز هم در گوشهای با عدهای از بچهها همبازی شد و به درد و دلهایشان گوش میداد.
نزدیک رفتم و گفتم: «پسرم! چه میکنی؟ تو که هم سن و سال آنها نیستی».
به چشمانم نگاهی انداخت و گفت: «پدر جان! اگر ما به کودکانمان اهمیت ندهیم و با آنان همراه نشویم، دشمنان از فرصت استفاده کرده و به آنان نزدیک خواهند شد، اینان آیندهسازان کشورمان هستند و روزی مانند خیلی از جوانان امروز نگهبان شریعت و قرآن خواهند بود. اگر ما آنان را در نیابیم جذب اسلام و زیباییهای آن نکنیم، دشمن آنها را از ما خواهد ربود».
راوی: پدر شهید
روحانی شهید نورالدین عبداللهنیا ـ بابل