
حسن فرزند اولمان بود، وقتی پدرش با رفتنش به جبهه مخالفت کرد به من گفت شما دوست دارید من تصادف کنم و خبر از بین رفتن مرا بشنوید یا دوست دارید خبر شهادت مرا بشنوید؟... بعد از چند روز برای اعزام به جنگ ثبتنام کرد و با رضایت پدرش عازم جبهه شد.
بعد از یکماه مجروح شد و او را به بیمارستان تهران آورده بودند، پای تلفن به ما میگفت: جراحت من زیاد نیست، فقط پایم زخمی شده است اما وقتی به ملاقات او رفتیم دیدیم سه ترکش در بدن او است.
بعد از مدتی که از بیمارستان مرخص شد به او گفتیم ازدواج کن ما این بهانه را برایش آوردیم که دیگر به جبهه نرود و با ازدواج سرش به زندگیش گرم شود.
ولی او گفت که اگر ازدواج هم کنم من به جبهه می روم و برای هرکس که به خواستگاریش می روید شرط ازدواج من رفتن به جبهه است به آن دختر خانم بگویید که اگر به جبهه بروم شاید شهید،مجروح،مفقودالاثر شوم باید به این شرایط من بسازد چون راهی که رفتم بازگشتی ندارد.
دوباره برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد، به او گفتم من راضی نیستم با این وضعیت مجروح به جبهه بروی، صبر کن حالت بهتر شود بعدأ به جبهه برو،در جواب من گفت وقتی حالم بهتر شد به جبهه میروم اما مگر میشود حرف امام خمینی را رد کرد
* شهید می گفت حرفی که می زنیم باید با عملمان یکی باشد
پدر سردار شهید حسن شاطری که فرزند شهیدش را به نام حاج حسن آقا صدا میزد، ادامه داد: حاج حسن از همان اولین روزهای جنگ به مناطق جنگی رفت، یکسال بعد از شروع جنگ، فرمانده عملیاتی منطقه کردستان را به دست گرفت، تا پایان جنگ در کردستان بود، بعد از جنگ نیز مسئول بازسازی مناطق جنگ زده شد، سپس به ارومیه رفت و فرمانده تیپ 53قرارگاه حمزه سید شهداء ارومیه شد، زمانی بعد فرمانده لشکر 40مهندسی صاحب الزمان اصفهان شد، سپس در سالهای آخر خدمت خود به بیروت منتقل شد و مسئول بازسازی لبنان بعد از جنگ 33روزه شد.
ایشان همیشه می گفت این دنیا ماندنی نیست و باید آخرت را مد نظر قرار دهیم. شهید می گفت حرفی که می زنیم باید با عملمان یکی باشد.
پدر سردار شهید حسن شاطری، درستکاری، پشتکار زیاد، مردم داری، رسیدگی به مستضعفین و احترام به بزرگان را از خصوصیات اصلی فرزند شهیدش عنوان کرد و گفت: شهید شاطری ناامیدی در کارش هیچجایی نداشت،کار نشدنی برای او معنا و مفهومی نداشت.
* نسبت به پدر و مادرش بسیار بامحبت بود
مادر شهیدشاطری از با محبت بودن حاج حسن برایمان می گفت: حسن همیشه با خدا، نمازخوان و با وضو بود؛ به پدر و مادرش بسیار محبت داشت، در سال گذشته پدرش بیمار شده بود و قلبش را عمل کرد که در این زمان، حسن یک هفته بیمارستان را ترک نکرد؛ من میگفتم تو برو خسته میشوی، اما ایشان در بیمارستان میخوابید.
حسن ما را به مکه فرستاد و کارهای زیادی را برای من و پدرش کرد؛ به او گفتم خیلی زحمت کشیدی اما همیشه میگفت من کاری نکردم برای شما، همیشه به او میگفتم من از روی تو خجالت میکشم که اینقدر به ما محبت میکنی. پسرم سه سال ما را به مشهد فرستاد.
هر چه از ایمان و نجابتش بگویم، کم گفتهام؛ همیشه با خدا و با ایمان بود؛ از همان ابتدا که به جبهه رفت گفت راهی که من رفتم برگشتی ندارد.
* ما هم دل داریم فرزند شهید بشیم
22 بهمن ماه 91 بود آن روز خیلی استرس و اضطراب داشتم من تازه از پایگاه به خانه آمده بودم.میخواستم وضو بگیرم که بروم مسجد که یک دفعه پیش خودم گفتم زنگ بزنم تهران خانه حاجیشون ببینم حاجی از سوریه اومد یا نه؟
بالاخره زنگ زدم پسرش گوشی رو گرفت ازش پرسیدم بابا اومد.
اولین بار جواب نداد!
دوباره پرسیدم بابا اومد؟
گفت: میاد نگران نباشید.
خونشون شلوغ بود ازش پرسیدم چرا شلوغه خونتون گفت : کسی نیست. مادرجون من دوباره با شما تماس می گیرم خدا نگهدار.
من به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده همینطور که تو فکر حرفهای حاج حسن که یه هفته جلوتر به ما زنگ زده بود،بودم که می گفت: شما بیایید لبنان.ماگفتیم نه نمیاییم. حاج حسن گفت: می ترسید بیایید شهید بشید خب بیایید شهید بشید ما هم دل داریم فرزند شهید بشیم.
صدای زنگ خونه اومد در را باز کردم.
یکی از فامیلهای دورمان بود تعجب کرده بودم چون او کم به خانه ما می آمد چه اتفاقی افتاده که او آمده خانمان.
آمد داخل خانه.
گفت: حاج احمد کجاست؟
گفتم: مسجد. الان دیگه میاد.
گفت: پس تا حاجی بیاد شما حاضربشید باید بریم تهران.
گفتم: چرا چی شده؟
گفت: هیچی حاج حسین (برادر شهید) بهم گفت که بیام به شما بگم می خواهد برود تهران شما هم باهاش بروید.
گفتم: چرا خود حسین نیومد پیغام فرستاد!
گفت: حسین مغازه کار داشت می آید.
گفتم: بگو چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟گفت چیزی نیست حسن مجروح شده آوردنش تهران.
که بعد اینکه رسیدیم تهران به ما گفتن که حاج حسن شهید شده.
خوشحالیم که پسرمان به آرزوی 30 سالهاش رسید
پدر شهید از دیدن جنازه حاجی گفت:وقتی جنازه حسن را در بهشت زهرا دیدم به بدنش دست زدم دیدم بدنش گرم است و به حسن گفتم پسرم بعد از چند سال آخر به آرزویت رسیدی شهادتت مبارک.
معصومه هاشمینسب مادر شهید شاطری نیز که میگوید همیشه چشمانتظار پسرش بوده، درباره خصوصیات این شهید میگوید: شهادت بزرگترین آرزوی شهید شاطری بود که در سن 50 سالگی شهید شد. از شهادت فرزندم ناراحت نیستم چون به خدا و امام حسین(ع) تقدیمش کردهام؛ ایشان یک امانت در دست من بود.
فرزندم غریب بود و غریبانه به شهادت رسید و من از اینکه در غربت به شهادت رسیده است خیلی ناراحتم، من همیشه دلسوز غریبی او بودم و خواهم بود.
ما همیشه چشمانتظار ایشان بودیم؛ چه در زمان جنگ و چه پس از آن، حسن همیشه به دور از خانه بودند.درست است که شهادت ایشان ضایعه و خسارت بزرگی بود ولی خوشحالیم که عاقبت به خیر شد و به سعادت رسید؛ آرزوی 30 ساله ایشان شهادت بود و در نمازهایش از خداوند میطلبید که شهید شود که خداوند هم نصیبش کرد.
* یک سنگی که عکس حاج حسن روی آن زده بود نظرم را به خود جلب کرد از مادر شهید پرسیدم این سنگ برای چیست؟
مادر شهید گفت این عکس و سنگ قبر را دوستانش از تهران فرستاده بودند ارتفاعش نسبت به سنگ قبر دیگر شهدا بزرگتر بود. چند روزی روی قبرش بود و چون حاج حسن 30 سال گمنام بود و فقط لبنانی ها می دانند که او چه کسی بوده است و نمی خواستم نسبت به دیگر شهدا فرقی گذاشته شود پیش خودم گفتم بگذارید از این به بعد هم گمنام بماند و من به بنیاد شهید گفتم این سنگ قبر را هم ببرید جایی که شهدای گمنام هستند بگذارید.
پدر شهید از هدایای لبنانی ها برایمان گفت: لبنانی ها تا چهلمین روز شهید برایش مجلس گرفتند و برای اربعینش به سمنان آمدند که تابلو و لوحی را برایم آوردند، این چیزها فایده ای ندارد دنیا را هم به ما بدهند دیگر بچه ما نمی شود.حاج حسن 30 سال فعالیت داشت و در شبانه روز فقط 2 ساعت می خوابید او که به آرزویش رسید و نامش ماندگار شد و آنهایی که نامشان می ماند همیشه زنده هستند.