به گزارش سراج24؛ سال ۱۳۲۱ در اصفهان، شهر گنبدهای فیروزهای، کودکی چشم به جهان گشود که از پنج سالگی، سایهی پدر را از دست داد. در آغوش مادری مهربان و در کنار داییهای هنرمند و ضریحسازش رشد کرد؛ گویی هنر زیباییپرستی و استحکام، از همان کودکی در نهادش ریخته میشد. علاقهی وافر به شعر، او را از دیگر کودکان متمایز میکرد. نقل است که داییاش او را در ۱۰ سالگی صدا میزد: «اکبر بیا برایم از حافظ تفأل بزن». این اشتیاق نخستین، مسیرش را به سوی ادبیات و معارف عمیق فرهنگی هموار کرد.
از دیار فرشتهها تا مکتب علامهها
اما درسهای بزرگتر، در محضر استادان والامقامی آموخت که نام هر یک، فصلهایی درخشان از تاریخ معاصر را روشن کرده است: آیتالله حاجآقا رحیم ارباب، شهید بهشتی، شهید مطهری و علامه سید محمدحسین طباطبایی. حشر و نشر با این بزرگان، چنان بنیان فکری و اخلاقی او را استوار ساخت که در بیستوهشتسالگی، نامهای به علامه طباطبایی نگاشت و پرسشهای قرآنی خویش را با ایشان در میان گذاشت. پاسخی که از قم آمد، نه فقط گشاینده یک مسأله علمی، که مُهر تأییدی بود بر مسیر نورانی یک جویندهی حقیقت.

پس از اتمام تحصیلات، هنگام خدمت سربازی در شیراز، آتش مبارزه در سینهاش شعله کشید. خطر انحراف اسلام از سوی رژیم پهلوی، او را به یک مبارز خستگیناپذیر تبدیل کرد، پس از بازگشت به اصفهان، صدای رسایش در کلاسهای درس و جلسات مخفیانه، به سلاحی برای بیداری نسل جوان تبدیل شد اما این مسیر، خانوادهاش را نیز در معرض خطر قرار داد.
نفیسه پرورش، دختر استاد در بخشی از خاطرات خود از پدر میگوید: «پدر به خاطر یک سخنرانی تند، تحت تعقیب بود. یکی از شبهای تاریک حکومت نظامی، دوستی مخفیانه آمد و گفت خانواده در خطر است. نیمهشب، از پشتبامهای محلهمان در خیابان زاهدی گریختیم. مادربزرگ مراقب من و خواهرم بود و مادر، برادر چندماههام را در بغل داشت. با دلهره به خانهی دوستی در خیابان جامی پناه بردیم، در حالی که چشمبهراه پدر بودیم...»این تنها آغاز ماجرا بود. او بارها بازداشت و زندانی شد. در یکی از این بازداشتها در ۱۵ مرداد ۵۷، مأموران ساواک نیمهشب به خانهشان یورش بردند. «با سرنیزه و اسلحه بالای سرمان ایستاده بودند. پدر را با خود بردند و هفتهها از او بیخبر ماندیم.» فشار این روزها بر دوش مادر و مادربزرگ بود، مصداقی از فرمایش امام که «ما نهضت خود را مدیون زنها میدانیم.»


آیا میتوان همزادهی حافظ بود، همپای علامه حرکت کرد و وزیر هم شد؟
پس از انقلاب، این معلم مبارز، برای خدمت در عرصهی سازندگی کشور وارد میدان شد. نماینده مجلس، عضو شورای عالی دفاع در دوران جنگ و در نهایت، وزیر آموزش و پرورش. اما او در این مسیر، هرگز از کسوت معلمی خارج نشد. سیاست برایش «تکلیف» بود، نه «کسب مقام». آیندهنگری تیزبینانهای داشت؛ حدود دو دهه پیش از برخی افراد ظاهرالصلاح به عنوان «خائن» نام میبرد و هشدار میداد ضربهی آنهااز ضربهی ناصرالدینشاه هم سنگینتر خواهد بود. پیشبینیای که اکنون با سخنرانی برخی از همان افراد از تریبون اسرائیل، تلخترین مصداق خود را یافته است.
اما درون این سیاستمدار، یک عارف شبزندهدار و ادیبی زبردست میتپید. از بچگیاش نقل است که هرگز نماز شبش ترک نشد و گریههای نیمهشبش، فضای خانه را روحانی میکرد. به حافظ و مولانا تسلطی استادانه داشت و در گفتگوهای روزمره و حتی در ملاقات با رهبر انقلاب، از شعر بهره میجست و زمانی که رهبر معظم انقلاب با محبّت از بیماری قندش پرسیدند، با ادب و ذکاوت پاسخ داد: «یاورانت شکرین و قندیند»، و مجلس را از لبخند پر کرد.او در تفسیر قرآن و نهجالبلاغه چنان تبحر داشت که شاگردانش وی را «کمنظیر» میدانستند. بر این باور بود که رسیدن به اوج، نیاز به دو بال دارد: «بال عرفان و بال فقه». میگفت عرفانهای نوظهور که احکام را مانع میدانند، مانند پرندهای با یک بال هستند که حتماً سقوط خواهند کرد.

فروتنی و سادهزیستی، شناسنامه او بود. دخترش، نفیسهسادات روایت میکند: «زندگی ما از اول انقلاب، در حد زندگی یک معلم ساده بود. مجلس به نمایندگان جدید خودرو میداد. پدر در دورههای مختلف، پیکان، پراید و پژو تحویل میگرفت. ما ذوقزده میشدیم، اما بعد از یکی دو روز ماشین ناپدید میشد. سالها بعد فهمیدیم همه را فروخته و پولش را از طریق صندوق قرضالحسنه به مردم نیازمند کمک کرده بود.»
حتی زمانی که در سازمان اکو، حقوق دلاری قابل توجهی دریافت میکرد، تمام آن را به مجمع جهانی اهلبیت(ع) تحویل داد. همیشه زندگی حضرت سلمان را مثال میزد که تمام داراییاش در یک بقچه خلاصه میشد و میگفت: «اگر بتوانیم سبکبار زندگی کنیم، آزادهایم.» این سادهزیستی تا حدی بود که یکبار بار از یک عروسی مجلل، در نیمهی مراسم و در اعتراض به تشریفات، بیرون آمد.
او به شدت ولایتمدار بود و همواره بر تبعیت از رهبری تأکید داشت. به خانوادهاش سفارش میکرد همانگونه که فرزندان رهبری وارد بازیهای سیاسی و اقتصادی نمیشوند، آنهانیز چنین کنند. او پست و مقام را وسیلهی خدمت میدانست، نه موقعیتی برای انباشت ثروت یا قدرت. سالهای پایانی عمرش را با همان حقوق بازنشستگی یک معلم گذراند.


دههی پایانی عمر استاد پرورش، اگرچه با بیماری و سکوت نسبی همراه بود، اما دههای برای تعالی و تفکر عمیق بود. در این سالها، گاه در حیاط خانه و در سکوت، اشعاری عارفانه زمزمه میکرد و میگریست. یکی از ابیاتی که با تضرع بسیار میخواند این بود: «از آن روزی که ما را آفریدی / ز ما غیر از گنه چیزی ندیدی / خداوندا به حق هشت و چهارت / ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی.»
او رنج را فرصتی برای یافتن گوهر میدانست. به فرزندانش میگفت: «خداوند مروارید را در ته دریا و در آبشور قرار داده. مشکلات زندگی هم مانند آن آب شور است. باید غواص باشی و در دل این سختیها، به دنبال گوهر درس و معرفت بگردی.»
نان و آب انقلاب برای استاد
نفیسه پرورش در بخشی دیگر از خاطرات خود با پدرش نقل میکند: «روزی در دانشگاه، یکی از دانشجویان با لحنی توهینآمیز به من گفت: اگر برای امثال پدر تو انقلاب نان و آب نداشت، پای انقلاب نمیایستادند!وقتی این حرف تلخ را به پدرم گفتم، با آرامش گفت: «اتّقوا مواضع التهم» (از مواضل تهمتزا بپرهیزید). مراقب باشیم طوری عمل کنیم که قابل اتّهام نباشیم. اما اگر با رعایت این اصل باز هم مورد تهمت قرار گرفتیم، وظیفهای برای متقاعد کردن همه نداریم، شهید بهشتی در اوج مسؤولیت، آنقدر مورد هجمه بود که استانداریها در را به رویش نمیگشودند. این تهمتها، جز ترفیع درجه برای شهید و روسیاهی برای مغرضان نبود.»

سرانجام، آن معلم فرزانه، پس از یک عمر مجاهدت در راه خدا، انقلاب و فرهنگ، در شامگاه ششم دیماه ۱۳۹۲، در سن ۷۱ سالگی، چشم از جهان فروبست. او رفت، اما میراثش باقی است: میراث معلمی که سیاست را با اخلاق آمیخت، عرفان را با فقه پیوند زد، و مقام را به خدمت تبدیل کرد.

علیاکبر پرورش ثابت کرد میتوان «همپای علما حرکت کرد» و در عین حال، «در حد یک معلم زندگی کرد»، زندگیاش خود یک درس بزرگ بود: درسی دربارهی ایستادگی، معرفت، سادهزیستی و وفاداری و اینگونه است که نامش، همچون چراغی فراراه معلمان راستین و خدمتگزاران بیادعای این سرزمین میدرخشد.



