۱۴۰۴/۰۵/۲۸ - ۱۹:۱۰

تولد مهلا با حضور تابوت پرچم‌پیچ بابا

قرار بود تولد مهلا را سه نفری جشن بگیرند. بدقولی نکرد و خودش را رساند. عکس یادگاریشان را هم با تابوت پرچم‌پیچ مهران گرفتند. هفده روز منتظر پیدا شدن پیکر بودند. اما دقیقاً در سالگرد ساعت و روز تولد مهلا پیکر پیدا شد. این هدیهٔ شهید بود برای تولد دخترش که امسال مصادف شده بود با شب شهادت حضرت رقیه (س).

تولد مهلا با حضور تابوت پرچم‌پیچ بابا

به گزارش سراج24؛ قصهٔ مهران و فائزه قصهٔ یک عشق معمولی نبود؛ ماجرایی بود که با دستان امام رضا علیه‌السلام آغاز شد و با نگاه حسین علیه‌السلام شیرینی گرفت. هشت سال تمام در کنار هم زندگی ساختند و روزهای شیرین را به امید فرداهای روشن‌تر پشت سر گذاشتند.این روایت، تنها گزارش شهادت یک پاسدار نیست؛ روایت زندگی شهید «مهران مایلی» است که زندگی را برای خانواده‌اش به بهشت تبدیل کرده بود. اما دستان خون‌آلود رژیم صهیونیستی در تجاوز به حریم ایران‌مان، این مرد را هم از خانواده‌اش گرفت. روایت زندگی‌ای که با عشق نوشته شد، با خون امضا شد، و حالا بر شانه‌های فائزه و مهلا ادامه پیدا می‌کند...

هدیهٔ تولد از طرف امام رضا(ع)

فروردین ۹۶ درست در روز تولد مهران با هم آشنا شدند. قبلش مهران به مشهد رفته و از امام رضا علیه‌السلام همسر مناسبی خواسته بود. ولی نمی‌دانست ضامن آهو، دختری از دیار خودش را برایش در نظر گرفته که قرار است هشت سال در کنار هم عاشقانه بسازند و عاقبت‌به‌خیری بخرند. شهریور عقد کردند و اسفند رفتند سر زندگی‌شان.مهلا را هم از امام حسین علیه‌السلام گرفتند. سال ۱۴۰۱ اولین زیارت کربلایشان را با هم رفتند. هنوز ۴۰ روز از برگشتن‌شان نگذشته بود که فهمیدند مهلا در راه است. مهلایی که قرار بود زندگی عاشقانه‌شان را شیرین‌تر کند.
 

«من یک کارمند ساده‌ام!»

مهران اصلاً از کارش و حساسیت و استرس آن در خانه چیزی نمی‌گفت. تمام تلاشش این بود که اضطراب را مهمان ناخواندهٔ خانه‌اش نکند و حتی اگر به مأموریت حساسی می‌رود، همسرش دچار استرس نشود. این هم جرعه‌ای از مراقبت‌های عاشقانهٔ مهران از همسرش بود. همیشه می‌گفت «من یک کارمند سادهٔ اداری‌ام.»برای همین، فائزه با آنکه می‌دانست همسرش پاسدار است، هیچ فکرش را نمی‌کرد که روزی «شهید» بیاید اول اسمش.

همراهی برای همهٔ لحظه‌ها

محبتش عملی بود. مثل تمام ویژگی‌های خوب دیگرش که تلاش می‌کرد در عمل دیگران را به آن دعوت کند، نه با کلام. اهل شعار دادن و نصیحت نبود. وقتی در جمعی بود که غیبت می‌شد برنمی‌افروخت که «غیبت نکنید» با همان متانت و خوش‌خلقی همیشگی‌اش می‌گفت «نه... حالا این‌جوری هم نیست.»مهران ده سال از فائزه بزرگتر بود. اما آن‌قدر با هم همدل و هماهنگ بودند که این تفاوت سنی اصلاً به چشم نمی‌آمد. کافی بود فائزه بگوید دوست دارد کاری را تجربه کند تا مهران تمام‌قد چتر حمایتش را بالای سرش بگیرد و همراهی‌اش کند. نمونه‌اش دوچرخه‌سواری که وقتی فائزه لب تر کرد، مهران سه‌چرخه‌ای کرایه کرد و خودش پشت سرش شروع به دویدن کرد تا فائزه این کار را هم تجربه کند.اگر قرار بود جایی بروند کیف فائزه آماده، کفش‌هایش واکس‌زده جلوی در، و چادرش شسته و اتوکشیده آویزان بود. همه چیز را مهران برایش آماده می‌کرد. در تمام هشت سال زندگی، فائزه یک بار هم لباس نشست. یک بار ظرف مایع ظرفشویی را پر نکرد و آن را خالی ندید. حتی اگر مهران دیر از سرکار برمی‌گشت، با تمام خستگی‌اش همهٔ کارها را انجام می‌داد.

هیچ‌کس اخم او را ندید

مهران بسیار وقت‌شناس و دقیق بود. حتی زودتر سر قرارها حاضر می‌شد تا دیگران معطل او نشوند. فائزه در ابتدای آشنایی از این ویژگی همسرش خبر نداشت و از قضا، کلاسش دیر تمام شد و با دو ساعت تأخیر به محل قرار رسید. اما مهران وقتی با او تماس گرفت، با آرامشی کم‌نظیر که ویژهٔ خودش بود، مدام می‌گفت «آروم بیاید. عجله نکنید.»خوش‌اخلاقی‌اش ویژگی‌ای بود که در همان برخورد اول به چشم همه می‌آمد. هر کس او را دیده از اخلاق خوب، مردم‌داری و صبوری‌اش می‌گوید. هیچ‌کس اخم مهران را ندید.می‌گویند هر شهیدی را خداوند به خاطر صفتی می‌خرد؛ گویی مهران را هم خوش‌اخلاقی‌اش بیش از هر صفت دیگری خریدنی کرد...

روزهای شیرین در مشهد

از یک ماه قبل از آنکه جنگ ۱۲ روزه شروع شود، همسر و فرزند مهران به مشهد رفته بودند تا دوران سخت «از شیر گرفتن» را با کمک و تجربهٔ مادربزرگ پشت سر بگذارند. به هفتهٔ دوم غیبت‌شان که رسید، جام دلتنگی مهران سر آمد. راهی مشهد شد تا هم دلی به زیارت سبک کند، هم همسر و دخترکش را ببیند.بعد از دو سال که مهلا زندگی پدر و مادر را شیرین کرده بود و بیشتر وقت و توجه‌شان را به خودش اختصاص داده بود، در آن سفر فرصتی پیش آمد تا مهران و فائزه چهار پنج روزی را بیشتر کنار هم باشند. مثل اوایل ازدواج‌شان حسابی به گشت و گذار پرداختند و خوش گذراندند.فائزه می‌خواست با مهران به تهران برگردد. ولی انگار مهران از چیزی خبر داشته باشد، گفت «بمون؛ برمی‌گردم، میام دنبالت.»اما دلتنگی مهران بعد از این سفر هم ادامه داشت. به ازای هر روز نبودن فائزه یک گلدان برایش تدارک دیده و همه را دور خانه چیده بود. همهٔ عروسک‌های مهلا را شسته و سر جایشان گذاشته بود. برایش تاب خریده و گوشه‌ای از خانه نصب کرده بود. سرخوش از نزدیک شدن دیدار، روزهای انتظار برای برگشتن همسر و دخترکش را می‌گذراند که جنگ شروع شد.اما در باور نمی‌گنجید که بعد از این همه چشم‌انتظاری، خودش را به لحظهٔ باشکوه بازگشت عزیزانش نرساند...

شبی که پنجه‌های صهیون به ایران رسید

مشهد در شب اول جنگ ۱۲ روزه حالتی از جنگ به خود ندید که فائزه متوجه شود چه اتفاقی در حال وقوع است. صبح که بیدار شد از تماس‌های از دست رفته و پیام‌های احوالپرسی فراوان روی گوشی‌اش، تازه خبردار شد که اتفاقی افتاده است.اخبار را که دید تازه فهمید رژیم صهیونیستی به کشورمان حمله کرده است. از همان لحظه شروع کرد به تماس گرفتن و پیام دادن به مهران. گوشی‌اش زنگ می‌خورد و همین، امید زنده بودنش را در دل فائزه زنده نگه می‌داشت. فقط کسی نبود که گوشی را بردارد...دو سه ساعت بعد برادر مهران زنگ زد و گفت «برگرد. مهران زخمی شده...» پدر فائزه که گوشی را گرفت و چند لحظه بعد زد زیر گریه، فائزه تازه فهمید که ماجرا جدی‌تر از یک زخمی شدن ساده است.
 

قرعهٔ چشم‌انتظاری این بار به نام فائزه

فائزه برگشت. ولی حالا نوبت او بود که برای آمدن مهران چشم‌به‌راه بماند. یک روز می‌گفتند شاید در محل اصابت نبوده. یک روز می‌گفتند همین جا بوده، ولی پیکری پیدا نشده. خانواده هم بی‌کار نماندند و تمام بیمارستان‌ها را گشتند. ولی از مهران خبری نبود که نبود...نزدیک تولد مهلا، فائزه در پروفایلش نوشت «مهران، تولد مهلاست. بیا با همدیگه تولد بگیریم.» همین یک خط اشک تمام مخاطبانش را درآورد.هفده روز تمام منتظر پیدا شدن پیکرش بودند. اما دقیقا در سالگرد ساعت و روز تولد مهلا، خبر رسید که پیکرش پیدا شده است. مهران، عاشق مهلا بود. این کادوی شهید بود برای تولد دختر یکی‌یک‌دانه‌اش؛ که امسال اتفاقاً مصادف شده بود با شب شهادت حضرت رقیه سلام‌الله علیها.مهلا هر شب با پدرش به پارک می‌رفت. صبح‌ها که بیدار می‌شد اول بابا را می‌بوسید. آن‌وقت مهران انگار سوخت موشک بهش تزریق شده باشد، از جا می‌جهید. به قول فائزه «همهٔ امیدش مهلا بود و من مطمئن بودم به خاطر مهلا هم که شده برمی‌گرده.»

هیچ‌کس منتظر مهدی فاطمه (عج) نیست!

در این هفده روز فائزه با گوشت و پوست و استخوان درک کرد که «انتظار» یعنی چه و اگر انتظار این است، پس هیچ‌کس منتظر مهدی فاطمه (عج) نیست...هر لحظه گوش به زنگ بود. به هر کسی که احتمال می‌داد کاری از دستش بربیاد رو می‌زد. هر تماس غریبه و آشنایی را جواب می‌داد تا شاید خبری از گمشده‌اش برسد و روزنهٔ امیدی به رویش باز شود.انتظار کاری با فائزهٔ خجالتی کرده بود که وقتی گوشی برادر مهران زنگ می‌خورد، بدون خجالت به دنبال او راه می‌افتاد و می‌پرسید «مهرانه؟ خبری شده؟»بالاخره از یکی از همین تماس‌ها بود که در راه‌پلهٔ خانه خبر به گوش فائزه هم رسید «پیکر پیدا شده...» دیگر نفهمید چه شد. پاهایش برای پله‌های باقی‌مانده یاری نکرد و افتاد. نه گریه می‌کرد، نه چیزی می‌گفت. در بهت و ناباوری فقط نگاه می‌کرد...
 

بابا دیگر نمی‌آید، مهلا!

اما سهم فائزه و مهلا از دیدار با مرد خانه‌شان، فقط شنیدن خبر پیدا شدن پیکر بود و اینکه پیکری در کار هست.مهران خیلی مرتب و منظم بود. کوله‌اش را بعد از ۱۴ سال استفاده، نو و تمیز نگه داشته بود. اما وقتی وسایلش را تحویل دادند، فائزه کولهٔ همسرش را خاکی دید...بعد از خاکسپاری که به خانه برگشتند، مهلا را که خواب بود گذاشتند روی تخت. تا چشم‌هایش را باز کرد و فهمید آمده‌اند خانه، بلند شد و کل خانه را گشت به دنبال «بابا مهران». حاضران دستپاچه می‌گفتند «بابا میاد.» با همین وعده و به لطف خستگی، مهلا را خواباندند و عکس‌های بابا را جمع کردند تا شاید دل دخترک کمتر هوایی شود برای بابایی که حالا دیگر شهید شده بود.ولی کمی بعد چاره‌ای نداشتند جز اینکه راستش را بگویند «بابا دیگه نمیاد، مهلا...»البته که مهران حتی بعد از شهادتش هم بود. نمونه‌اش بعد از خاکسپاری؛ وقتی به خانه برگشتند، فائزه هنوز بیدار بود که مهران دست او را تکان داد و گفت «برو زیر پتو.» هنوز مثل قبل حواسش به سرما نخوردن همسرش بود.

عکس تولد مهلا با تابوت پرچم‌پیچ بابا

قرار بود برای تکرار تجربهٔ دلنشین چند روزه‌شان در مشهد، بیشتر از قبل با هم وقت بگذرانند. مهران می‌گفت «تو برگرد... تو که برگردی همه چی درست می‌شه.» تصمیم گرفته بودند با اولین حقوق دبیری فائزه سه نفری بروند کربلا. می‌خواستند تولد دوسالگی مهلا را سه نفری جشن بگیرند و بعد از دغدغه‌های مالی که پشت سر گذاشته بودند، برای ثبت عکس یادگاری به آتلیه بروند. البته بدقولی نکرد و خودش را برای تولد مهلا رساند. عکس یادگاریشان را هم با تابوت پرچم‌پیچ مهران گرفتند...

موشکی که به زندگی فائزه خورد

مهران فقط یک بار از شهادت حرف زده بود. در همان اولین سفر کربلا بین شوخی و جدی به فائزه گفت «اگه شهید شدم، این عکسم رو بزنید.»

 طاقت ناراحتی فائزه را که نداشت. هشت سال، فقط نازش را کشید. آن‌قدر که همه می‌گفتند «مهران تو رو بدعادت کرده. خیلی نازک‌نارنجی شدی.» ولی خبر نداشتند که مهران می‌خواهد همسرش را از محبت خودش سرشار کند و آماده‌اش کند برای روزهای سخت بعد از نبودنش. اما مگر آدمی از چنین عشقی سیراب می‌شود؟حالا فائزه با اینکه در تهران غریب است، اما این روزها ترجیح می‌دهد در خانهٔ خودش و مهران بماند. چون آنجا بیشتر همسر شهیدش را حس می‌کند. اما کیست که نداند آن موشکِ ناخوانده، نخورد به مهران. خورد به وسط زندگی فائزه...

منبع: فارس
اشتراک گذاری
نظرات کاربران
capcha
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۸۵
آخرین مطالب
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••