
به گزارش سراج24؛ زنی جوان است که جنگ تمام چربیهای تنش را آب کرده. چند بار هم تا بین دندانهای مرگ با پای پیاده رفته و دست و بالش خونی و زخمی شده؛ اما به خاطر مریم و دوقلوهایش زنده برگشته که لقمهای نان نیمهسوخته عدس را توی شکمشان بریزد.
اسمش «مُدَلَلة» است. «مُدَلَلة دواس». سی و چند سال پیش که به دنیا آمد پدرش پایش را میکند توی یک کفش که حتما باید اسمش مُدَلَلة باشد؛ یعنی نازپروده! ولی حالا از تمام نازپروردگی مُدَلَلة چه مانده؟ جز قطعات شکسته و پس از آن، در هم تنیده شدهای از درد و رنج و اشک و آه و غمهایی که به اندازه تمام عمرش کش آمدهاند و تمام نمیشوند.
بدنی که خورده میشود
مریم، دخترش است. یک جسم ده کیلویی نُه ساله با موهایی مشکی و موجدار و بلند. مُدَلَلة، مریم را توی بغلش گرفته و هر دویشان بُهت زدهاند. حتی خودشان هم زخمهایی را که از جهان به جانشان خریدهاند باورشان نمیشود. و مگر میشود یک سال و چند ماه، گوشت تنت ذره ذره آب شود و تو تنها به تماشای بدنی که خورده میشود بنشینی؟
در برابر این قحطی ساخت دست بشر، کاری از دست مُدَلَلة بر نمیآید. او مانده و دستهای خالیاش که به هر دری میزند به صورت خودش برمیگردند و گونههایش را با سیلیِ خودنواختهای کبود میکنند. دستی به موهای ناتمام مریم میکشد و چشمهایش در غصه غرق میشوند:
«هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم که لازم بشه مریم رو ببرم دکتر. چه برسه به بیمارستان! تا قبل از جنگ بیست و پنج کیلو بود. راه میرفت. میخندید. بازی میکرد. ولی حالا چی؟ رسیده به ده کیلو! اونم یه دختر نه ساله. دکترها براش بستری مینویسن اما مگه تو بیمارستانا چه خبره؟ یک ماه خوابوندمش بیمارستان تا شاید جون بگیره. بهش کره و شیر میدادن. اما هیچ اتفاقی جز کم نشدن از همون ده کیلو نیفتاد. چون اونجا هم هیچ غذایی نبود.»
نسلکشی شاخ و دم دار
مریم ترکیبی شده از پوست و استخوان. همه تنش مُرده اما چشمهایش وقتی که در چشمهای مادرش مُدَلَلة گره میخورند همچنان زندهاند. زبانش هم بسته شده. مادر تکانش میدهد برای شنیدن جملهای حرف به نشانه حیات. اما انگار کلماتی که در مدرسه یاد گرفته در برابر قساوتی که او میبیند کم آوردهاند و عقبنشینی زدهاند.
نه کاری به کسی دارد و نه کسی کاری به کارش. او مانده و مادرش که نمیداند چطور زندهاش کند وقتی که نه غذایی هست و نه حتی نانی. و مگر یک دختر نه ساله ده کیلویی چقدر صبر و توان دارد برای تحمل این نسلکشی شاخ و دم دار؟!
نمیبینی پاهایم زخم شده؟
مُدَلَلة به دوقلوها اشاره میدهد بنشینند. میترسد در حین دویدن روی استخوانها و دندههای بیرون زده خواهرشان مریم بیفتند و بشکند! مریم دلش غنج میرود برای دویدن. برای بازی کردن. و برای پوشیدن لباسها و گردبندهای زنانه. اینها، از دستبندی که روی استخوان دستش پیچیده میتوان فهمید اما دیگر قرار نیست بزرگ شود چون همه برای او در انتظار آمدن مرگ نشستهاند. مُدَلَلة آب دهنش را قورت میدهد و از مریم چشم برنمیدارد:
«پاهام رو میبینی چطور زخمی شده؟ فقط خدا میدونه چند کیلومتر رفتم تا یه لقمه، فقط یه لقمه غذا برای مریم و دوقلوها گیرم بیاد و برگردم. ولی چه فایده؟! مریم دیگه نمیتونه غذا بخوره. سوتغذیهاش حاد شده. دهنش بسته. و فقط اسهال داره. من یه غذایی میخوام که معدشو دوباره باز کنه. اما چی؟ اینجا مگه چیزی هم پیدا میشه؟! التماس نمیکنم. خسته شدم. من حتی کمک هم نمیخوام. مریمم رو جلوی چشمم دارم میبینم که تموم میشه ...»
زجر کشدار مادران غزه
برای یک مادر کدام زجر از تماشای مرگ تدریجی دخترش بالاتر میتواند باشد؟ انگار که قبر بچهات را روبهرویت کنده باشند و فرشته مرگ با پوزخند دور سرت بچرخد برای گرفتن کسی که او آن را جنازه میبیند و تو او را پاره تنت.
مُدَلَلة نماد بی چارهترین مادرِ بیچاره جهان است. آشفته. درمانده. شکسته. و آنقدر تنها و ضعیف که دیگر جانی برای بلند کردن دستهایش حتی برای دعا به سوی آسمان را هم ندارد و این، قصه همه مادران غزه است:
«گاهی اوقات وقتی دارم توی خیابونا و بین آوارها راه میرم احساس سرگیجه میکنم. چند بار نزدیک بود از حال برم و یه بار یهو زیر پاهام خالی شد. اما خودم رو مجبور کردم به صاف ایستادن. میدونی در حال تهی شدن از خودت باشی و بخوای بایستی چقدر درد داره؟ شبیه جون دادنه انگار. من و مریم و دوقلوها چند وقته که داریم جون میدیم. آروم آروم و باحوصله. و تو از بدنی که در سکوت خورده میشه توقع زندگی داری؟!
اما بخوان نخوان هنوز هستم، هنوز با پررویی ایستادهام، چون حتی در دل این سیاهی، نور کوچیکی هست که به من میگه تا وقتی هستم، امید هست؛ و همین امیده که زندگی رو در این تن خوردهشده من و مریم و دوقلوها زنده نگه میداره.»