
به گزارش سراج24؛ دکتر مجید تجنجاری، کودکی که رادیوی شکسته را نه فقط باز کرد، بلکه تکههای پراکندهاش را چون قطعات یک پازل یافت و با دستان کوچک خود، آیندهای را از دل آن سر هم کرد — آیندهای که هنوز در سکوت حیاط خانه طنینانداز است.
گویی صدایی درونی به او میگفت: «آینده از همینجا شروع میشود.» این روایت، صدای مادریست که شاهد تمام آن لحظهها بود… و حالا، راوی سکوت خانهایست که فرزندش، با نبوغ و با خون، به آن معنا بخشید.
نبوغی که از آینده آمده بود...
گاهی انسانها نه فقط در زمان خود، بلکه برای فرداها زاده میشوند. دکتر مجید تجنجاری از کودکی نشانههای این بیزمانی را در رفتار و نگاهش داشت؛ ذهنی تیز و خلاق که خیلی زود مرز بین بازی و علم را شکست.
زبیده خالقی، مادر شهید به یاد میآورد: «یادم هست روزی با هم به فروشگاه رفتیم، دستگاه ویدئو تازه آمده بود. مجید حدود ده، یازده ساله بود، از خاله خالهاش، یک رادیوی کهنه را برداشت، باز کرد، قطعاتش را شناخت و دوباره از نو ساخت. ما فقط نگاه میکردیم، ولی او انگار نقشهای در ذهن داشت.»
حیاط خانه سادهشان به آزمایشگاه او تبدیل شد؛ جایی که با قطعات الکتریکی، مدار و لحیمکاری میکرد. زبیده میگوید یک روز به من گفت: مامان، کارگاه ندارم، میتوانم اینجا کار کنم؟ گفتم: این خانه برای توست، هر کاری میخواهی بکن.
پدر مجید، کارمند بازنشسته، از شرایط مالی خانواده گفت: امکانات کم بود اما مجید دست از تلاش نکشید. خودش یاد گرفت، ساخت و خلق کرد. در هجده سالگی، رباتی ساخت که نه فقط حرکت میکرد، بلکه فکر هم میکرد.
زبیده خالقی ادامه میدهد: ما نمیفهمیدیم او چه میسازد، اما میدانستیم این چیزی از آینده است. مادر با صدایی آرام و بغضآلود میگوید: داغ جدایی از فرزند، جایی که آینده را میساخت، سوزاننده است. خانه بدون او کوچک و سکوتش بلندتر از همیشه است.
در عین حال، مجید تنها در نبوغ علمی بینظیر نبود؛ اخلاقش فراتر از مرزهای معمول بود. مادر میگوید: رفتارش با همه مهربانانه بود؛ احترام و ادبش زبانزد. گاهی فکر میکردم نمرهاش در اخلاق بینهایت است.
هجرت مجید به تهران آرام و بیادعا بود. مادرش میگوید: چهارده سال سکوت کرد و تلاش کرد. من نمیفهمیدم دقیقاً چه کار میکند، اما حس میکردم برای هدفی بزرگتر از خودش میجنگد.
بوی پیراهنش هنوز در خانه مانده...
صدایش میلرزد، اما نه برای شکستن؛ برای ایستادن، برای نگه داشتن حرمت آن درد. آرام میگوید: وقتی پیکرش را دیدم، انگار جهان ایستاد. فقط نگاهش کردم… با همان لبخند همیشگیاش در خاطرم. به خودم گفتم: آرام باش، او رفتنی نبود. او را به خاک ندادند، به آسمان بردند.
همیشه میگفت: گلویم را ببوس، مامان… سکوت کوتاهی میگذرد. مادر نگاهی به زمین میاندازد، واژهای سنگین را بالا میآورد: هر بار که به خانهاش میرفتم، میگفت: مامان، گلویم رو ببوس… حالا میفهمم. من شرمندهام که آخرینبار، نتوانستم گلویش را ببوسم.
دلسوختهایم، اما فرو نریختهایم
در میانه این اندوه سنگین، صدایی از اعماق باورها به گوش میرسد؛ صدایی که نه از سوگواری، که از ایستادگی میگوید: خواهرم هر روز زنگ میزند، میگوید: زبیده، من که فقط خالهاش بودم اینطور میسوزم؛ تو چطور نفس میکشی؟ و من به او میگویم: صبر، تنها چیزی است که مجید در قلبم کاشت. خودش رفت، اما صبرش را برایم به یادگار گذاشت.
یادش، زندگی ما را روشن کرده
ما مادرها با پوست و استخوانمان زندگی میکنیم، درد را لمس میکنیم. اما من هر شب با خودم میگویم: مجید، جانم، هرچند جسمت را از من گرفتند، اما نامت، یادت، صدایت هنوز با من است. هنوز گاهی صدای در را میشنوم… که میآیی، کلید میزنی، میگویی: مامان، خسته نباشی.»
علی تجنجاری، پدر شهید، مردی آرام با نگاهی سنگین از سالها تجربه، روی مبل نشسته است و عکسهای قدیمی را ورق میزند.
در خانهای ساده، ذهنی جهانی داشت
پدرش با لبخندی محو، نگاهی به گوشه حیاط میاندازد. در چشمانش، رد غروری آرام دیده میشود: آن خانه ساده، همان حیاط بیآلایش، تبدیل شد به محل شکلگیری رؤیاهایی بیمرز.
از همان اتاق کوچک، با جهان در تماس بود. میگفت: من در ایران میمانم، اما باید صدای علمم آنسوی مرزها هم شنیده شود. و چنین نیز شد. بارها شنیده بودم، زمانیکه کسی از او میپرسید شاگردانت کجا هستند، با لبخند پاسخ میداد: «همهجا هستند… اسپانیا، انگلیس، کانادا، ترکیه....»
از شکست، پلی ساخت برای صعود
سکوتی کوتاه میان جملات پدر جاری میشود. سپس ادامه میدهد: در یکی از گفتگوهایش گفته بود: شکست زیاد خوردهام، بسیار زیاد… اما خانهای ساختم، خانوادهای علمی… که همه شانسهایم در همانجا بود. «آیولرن»، نام آن گروه بود؛ جوانانی که از دل زمین برخاستند و به قله رسیدند.
پدر، دستی بر سینهاش میگذارد؛ گویی چیزی از عمق وجودش به زبان مینشیند: ما نمیدانستیم مجید در حال آموزش دادن است. نه از سر پنهانکاری، بلکه در میان ساخت رباتها و پروژههای هوش مصنوعی، آن وجه کمتر دیده میشد.
روزی شنیدیم که تعداد شاگردانش از ۵۰۰ هزار نفر گذشته است. مجید، معلمی بود بدون مرز؛ با تختهای مجازی، اما پرشکوه. و همه اینها، از اتاقی آغاز شد که حتی صندلی اضافهای نداشت. فقط عشق بود، یک لب تاب، و نوری از اشتیاق.
همیشه میگفت: «علم، باید جاذبه داشته باشد؛ نه ترس، نه اجبار… تنها انگیزه و میل به دانستن.»
قرآنی که هنوز بوی حضور دارد...
لحظاتی بعد، پدر آرامتر میشود. نگاهی به میز روبهرو میاندازد. قرآنی کوچک را برمیدارد؛ همان که میگوید سالها همراه پسرش بوده است. با حرکتی آرام، عینک را از جیب پیراهن بیرون میآورد، بر چشمانش میگذارد و بیصدا، سطری از آیات را تلاوت میکند.
صدایش آهسته است، اما واژهها شفاف و استوار. آیهها را چنان میخواند که گویی از عمق دلش میجوشند. قرآن را میبندد، دستی بر جلد آن میکشد؛ گویی هنوز گرمای دستان پسرش را احساس میکند.
در سکوت خانه، چیزی جز طنین نفسهایش شنیده نمیشود. لحظهای نگاهش را به قاب عکس فرزندش میدوزد. چیزی نمیگوید. اما آن نگاه، روایت هزار حرف ناگفته است.
پایان روایت؛ آغاز یک راه
این فصل از زندگی مجید، تنها یک مسیر حرفهای نبود؛ بخشی از شناسنامه علمی ایران امروز است. جوانی که بهجای مهاجرت، ماند؛ بهجای گلایه، ساخت؛ و بهجای ترک، ریشه دواند.
در خانهای ساده، با دستی بر صفحه کلید و دلی سرشار از یقین، شاگردانی را تربیت کرد که امروز در گوشهگوشهی جهان، پرچم اندیشهاش را برافراشته نگه داشتهاند.
یادگاری که از جانش کاشت...
محدثه تجنجاری، خواهر شهید، آرام و متین در قاب تصویر نشسته است. نوری نرم از پنجره نیمهباز بر چهرهاش میتابد. صدایش ظریف و شمرده، میان اندوه و افتخار در نوسان است: گاهی میپرسند مجید چه چیزی از خودش به جا گذاشت؟ فرزندی نداشت، خانوادهای تشکیل نداد… اما من میگویم: کاش میدانستند فرزند یعنی چه.
وی ادامه میدهد: مجید، فرزندی از خونش به دنیا نیاورد، اما فرزندی از فکرش آفرید؛ نامش را گذاشت شرکت. همیشه با اطمینان میگفت: ایولرن را ساختم… این، فرزند من است.
خواهر شهید مکثی کوتاه میکند و میگوید: مجید فقط برادرم نبود؛ همنَفَس من بود. هرگز میان ما دعوایی رخ نداد؛ نه بهخاطر ناتوانی، بلکه چون نیازی نبود. ما رفیق بودیم؛ همفکر، همدغدغه، همدل. بیش از یک برادر، برایم معلم بود؛ معلمی که حتی سکوتش درس داشت.
وی ادامه میدهد: وقتی فرزندم به دنیا آمد، از صمیم جان خوشحال شد. یادم هست برایش اسباببازی میخرید و میگفت: باید باهوش بار بیاید. خودش پدر نبود، اما پدری را زندگی میکرد. او در عمل، شهید بود؛ نه فقط در لقب صدا آرامتر میشود، اما معنا سنگینتر. شهادت را فقط در لباس رزم و میدان نبرد نمیدید. شبها تا سحر پشت مانیتور مینشست، کد مینوشت، ایده میساخت، آینده میساخت. پروژههایی مینوشت که انگار از دهههای آینده آمده بودند.
خواهر شهید اضافه میکند: جهادش، جهاد فکر بود؛ میدانش علم، اسلحهاش نبوغ. شهادت، پایان راهش نبود؛ تجلیِ زندگیای بود که تماماً وقف بود.
برادرم به پول نه گفت؛ به وطن، آری
روایت رنگ تصمیم میگیرد؛ از عاطفه به وفاداری، از پیشنهاد به ایمان. وقتی پیشنهاد چشمگیر یک شرکت بزرگ از اروپا رسید، همه فکر کردند انتخابش روشن است. امکانات، حقوق بالا، مهاجرت آسان… به او گفتم: مجید، این انتخاب توست. لبخند زد و گفت: محدثه، نمیتوانم تو کشوری زندگی کنم که صبح تا شب درباره مردمم دروغ میگویند. من حتی اگه تو چادر زندگی کنم، ترجیح میدم تو وطنم باشم.
عروجی که از پیش نوشته شده بود
نگاهش به نقطهای دور خیره میشود؛ لحظهای سکوت. سپس با تأکیدی درونی و باورمندانه میگوید: مجید، متولد نشد؛ گویی فرود آمد. آمد تا بسازد، آموزش دهد، الهام ببخشد… و آنگاه که رسالتش به پایان رسید، رفت. نه در سکوت، که در اوج.
من همیشه فکر میکنم خدا مجید را تنها برای سیوپنج سال به ما امانت داده بود. اکنون، مأموریتش به پایان رسیده است… اما صدایش، همچنان جاریست.
ما همچنان ایستادهایم...
امروز، اتاق کوچک خانه تجنجار خاموش است. دیگر صدای لحیمکاری نمیآید، مانیتور خاموش مانده و میز کار خالی است. اما اندیشهای که از آن اتاق برخاست، زندهتر از همیشه جاریست؛ در نبض پژوهش، در رگهای علم، در آسمان امید.
شهید دکتر مجید تجنجاری دیگر در میان ما نیست؛ اما نگاهش، هنوز در چشمهای شاگردانش روشن است. تفکرش، میان خطوط کدی که نوشت، پروژههایی که جان بخشید، و رویاهایی که ناتمام نگذاشت، زندگی میکند.
او رفت، اما راهش ماند. منشاش، باورش به ماندن، به ساختن، به تربیت نخبگانی در خاک وطن ماند. پدری با چشمانی پُر از غرور، برایمان از فرزندی گفت که در سکوت، در وقار، در عمل، تعریف تازهای از «جهاد علمی» نوشت.
و ما امروز بهیقین رسیدهایم: بعضی انسانها برای ماندن نمیآیند؛ برای افروختن چراغی میآیند که راه را تا سالها روشن کند...
شهید دکتر مجید تجنجاری، تنها یک نخبه علمی نبود؛ او تجسم عینی زیست متعهد، عالمانه و ملی بود. کسی که میتوانست از مرزها عبور کند، در بهترین مراکز جهانی بدرخشد، اما انتخاب کرد که در همین خاک بماند، ریشه بدواند و فردایی روشن بسازد. همین ماندن، همان ایستادگی صبورانه و مؤمنانه، آماج دشمنی شد.