به گزارش سراج24؛ به نقل از مهر، «یک بار حاجی و زینب همراه هم رفته بودند حرم حضرت زینب (س) برای زیارت. درگیریها زیاد شد و به اوج رسید. حاجی گفت: «همه محافظهایی که همراه من هستن، وایسن از حرم دفاع کنن.» هر چه به ایشان گفتند که خطرناک است، گوش نداد و ایستاد به نماز.
هر بار که میآمدند و درخواست میکردند: «حاجی بیا بریم…!» او با آرامش میگفت: «دارم نماز می خونم، نمی یام. هیچ اتفاقی نمی افته!»
لوسترهای حرم به شدت تکان میخوردند؛ اما حاجی با صلابت و آرامش خاصی ایستاده بود به نماز. دیگر دست به دامن زینب شدند. از او خواستند تا حاجی را بیاورد. زینب که به او گفت، حاج قاسم با همان آرامشی که در کلامش هم پیدا بود، در جوابش گفت: «راحت بشین زیارت نامه ات رو بخون. هیچی نمی شه!»
تنها چیزی که حاجی از آن میترسید و خیلی مراقب بود، اعمالش در مقابل خدا بود. او تنها از خدا میترسید.»
***
کتاب «عزیز زیبای من» مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است. اینکتاب بهقلم زینب مولایی توسط بنیاد حفظ و نشر آثار سپهبد شهید قاسم سلیمانی منتشر شده و به مرور خاطرات حاجقاسم و دوستان شهیدش اختصاص دارد. چهارمین سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی، روز جهانی مقاومت و هفته مقاومت، بهانه خوبی است تا مطالبی از اینکتاب را که درباره ۷۲ ساعت پایانی عمر دنیایی حاجقاسم هستند، مرور کنیم؛ خاطراتی که منبع اقتباس مستند سینمایی «پرواز ۱:۲۰» به کارگردانی مهدی نقویان بودهاند.
در ادامه مشروح دومینمرور بر «عزیز زیبای من» را میخوانیم؛
نماز شبش هیچ موقع ترک نمیشد. همیشه میگفت: «بیشترین چیزی که آدم رو می شکنه و به خدا نزدیک می کنه، نماز شبه.» حتی اگر توی هواپیما یا هر جای دیگری بود، نماز شبش سر جای خودش بود. حدود ساعت ۲:۳۰، ۳ نیمه شب بیدار میشد، نماز شبش را با توجه خاصی میخواند و وصل میکرد به نماز صبحش. گاهی هم بعد از نماز شب میرفت کوه. همان جا بعد از ورزش نماز صبحش را میخواند و بعد میرفت سرکار. حتی اگر تازه نیم ساعت بود که خوابش برده بود، باز هم برای نماز شب بیدار میشد. ساعت کوک میکرد برای بلند شدن؛ اما همیشه خودش زودتر از آنکه ساعتش زنگ بخورد، از خواب بیدار میشد.
حاجی علاوه بر تقیدش به نماز و عبادت، مقید بود حتماً در منزلش روضه هفتگی برگزار کند. هر هفته جمعهها در خانه شأن روضه داشتند. مهمان این روضهها هم معمولاً بچهها و نوهها بودند. این به غیر از هیأت هایی بود که به مناسبت شهادت حضرت زهرا (س) برگزار میکرد.
بنیان روضههای ایام فاطمیه اش از اهواز شروع شد، همان زمان جنگ. حاجی که شد فرمانده لشکر ثارالله، وقتی در کرمان استقرار یافت، به طور رسمیتر و مفصل تری این هیأت را برگزار کرد. اوایل فقط یک شب بود. هر چه جلوتر رفت، این روضهها بیشتر پا گرفت و آن را به پنج شب رساندند. اول کار، فقط در منزل مسکونی خودش روضه برگزار میشد. جمعیت که زیاد شد، به فکر مکان بزرگتری افتادند. کنار منزلشان زمینی بود که آن را خریداری کردند. داخل آن زمین چادر میزدند و هیأت را برگزار میکردند. کم کم بیت الزهرا (س) شکل گرفت و به شکل یک حسینیه درآمد. حاجی همان اوایل شکل گیری بیت الزهرا (س) آن را وقف کرد و برایش هیأت امنا انتخاب کرد. این هیأت خیلی خاص بود، به دور از حاشیه و به دور از موضوعات روزمره سیاسی. همه افراد جامعه با هر دیدگاه سیاسی به این روضه میآمدند. آنقدر استقبال از این هیأت زیاد شد که تبدیل شده بود به یک هیأت بسیار بزرگ با حدود ۱۲ هزار نفر که به عشق حضرت زهرا (س) و به خاطر علاقهای که به حاج قاسم داشتند، در آن شرکت میکردند.
زندگی حاجی روی دیگری هم داشت. خیلی اهل شعر و شاعری و هنر و خطاطی بود. دوست داشت بچهها را دور هم جمع کند و برایشان حافظ بخواند. خیلی دوست داشت خطش خوب شود. به خاطر ترکشی که به دستش اصابت کرده بود، نمیتوانست قلم را صاف در دست بگیرد. یک خودکار را بین انگشتاش قرار میداد و تمرین میکرد تا خوب بنویسد.
روی آراستگی ظاهر هم خیلی تاکید داشت. همیشه لباسهایی که میپوشید، هماهنگ و مرتب و زیبا بودند. اعتقاد داشت کسی که مذهبی است، باید از بقیه مرتبتر و آراستهتر باشد. به قدری تمیزی و آراستگی برایش مهم بود که اگر گاهی چادر یا لباس یکی از بچهها کمی خاکی یا نامرتب بود، با شوخی و جدی به او میگفت: «اگه لباس و تیپتون نامرتبه، کنار من راه نیایین. مهمترین چیز چیز توی دین اسلام، پاکیزگی و مرتب بودن و بوی خوب دادنه.»
خیلی هم عاطفی بود؛ حتی در مواجهه با حیوانات. فاطمه یک پرنده داشت و توی خانه از آن نگهداری میکرد. حاجی که آن را دید، خیلی ناراحت شد: «برای چی حیوون رو توی قفس نگه داشتی؟ گناه داره! نباید این کار رو بکنی.» بعد آن پرنده را از فاطمه گرفت و آورد در حیاط خانهشان کنار مرغ و خروسی که داشتند، گذاشت.
یک گربه کوچک هم بود که به حیاطشان میآمد. حاجی آنقدر از آن مراقبت کرد و آب و غذا داد که بزرگ شد و بچه دار شد. برایشان یک خانه کوچک درست کرد و حسابی مراقبشان بود تا بقیه گربهها آنها را اذیت نکنند. یک بار که در عراق در محاصره بودند، حاجی که به سختی توانسته بود با خانه تماس بگیرد، بعد از حال و احوال گفت: «گربه خوبه؟ بچه هاش خوبن؟ مشکلی پیش نیومده؟» اینکه حیوانات از او راضی باشند هم برایش مهم بود.
وقتهایی که حاجی خانه بود، سعی میکرد تمام آن نبودنهایش را برای اهالی خانه جبران کند. صبحهای جمعه بعد از نماز صبح نمیخوابید. میدانست هرکدام از بچهها برای صبحانه چه چیزی دوست دارند. چند مدل املت درست میکرد. خیلی با سلیقه سفره را می چید. خیلی اهمیت میداد که سفره قشنگ چیده شود. اگر گاهی سفره را با ظرف ملامین میچیدند، حاجی ناراحت میشد و میگفت: «برای چی ظرف ملامین می ذارین؟ کسی که غذا می خوره، باید لذت ببره از سر سفره نشستن. خانواده وقتی دور یه سفره نشستن، باید لذت ببرن از چیدمان سفره، از ظرفی که توش غذا می خورن.» سفره را مرتب میانداخت. از باغچه سبزی خوردن می چید. خودش سبزیها را پاک میکرد و میشست. صبحانه را که میخوردند، میرفت سراغ ناهار.
حاجی عاشق تولد گرفتن بود و دوست داشت که غافل گیرش کنند. دیگر همه اعضای خانواده این را میدانستند. برای تولدش باید همه دور او جمع میشدند و برایش کادو میخریدند. خیلی هم دوست داشت زودتر ببیند چه کادویی برایش گرفته اند. حاجی متولد اول فروردین ۱۳۳۵ بود.
در همه زمینهها مطالعه داشت؛ هم مذهبی و هم موضوعات دیگر. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را زیاد میخواند و نکته برداری میکرد. رمانهای خارجی و کتابهای سیاسی هم زیاد میخواند. از گابریل گارسیا مارکز گرفته تا کتاب خاطرات جرج بوش و زندگینامه خیلی از آدمهای مشهور دیگر. ابتدای یک مأموریت کتابی را شروع میکرد و هنگام برگشت، کتاب تمام شده بود و میرفت سراغ کتاب بعدی.
هیچوقت دنبال دیده شدن نبود. کار را برای خدا میکرد، نه برای ظاهرسازی و چیزهای دیگر. گاهی به اهالی خانه خیلی فشار میآمد. میدانستند پیروزی یا دستاورد مهمی که در کشور اعلام میشود، کار حاج قاسم بوده؛ اما هیچ اسمی از او نیست یا به اسم فرد دیگری تمام شده. ناراحت میشدند و به حاجی اعتراض میکردند: «چرا؟ واقعاً چرا مردم نباید بدونن که این کار رو شما کردین؟ چرا باید به اسم یکی دیگه تموم بشه، اما هیچ اسمی از شما نباشه؟»
حاجی لبخند زیبایی تحویلشان میداد و میگفت: «مگه مهمه؟ اونی که باید کار من رو ببینه، داره می بی نه. مردم هم خودشون می فهمن، شما نگران نباشید.» اعتقاد داشت: «من برای خدا کار میکنم، خدا هم آبروی منو می خره.»
همان اندازه که مردم را دوست داشت، به همان اندازه وقتی در وصف او شعری میخواندند یا شعاری میدادند، ناراحت میشد و میگفت: «می ترسم از این حرفها! میترسم روم تأثیر بذاره. من در حد این چیزها نیستم!»
همیشه به همه میگفت: «من هر چی دارم، از خدا دارم. من هیچی نبودم. من بچه چوپون بودم! افتخار هم میکنم که چوپون بودم! شبها توی صحرا میخوابیدم، توی کوه میخوابیدم، دنبال گوسفندها میرفتم… هیچی نبودم! اگه الآن به جایی رسیدم، اگه آبرویی دارم، همه اش از جانب خداست. هیچی از خودم ندارم، هیچی…»