به گزارش سراج24، هنوز ۲ ماه از آن روز تاریخی نگذشته اما انگار میان روزهای پیش از ۱۲ بهمن ۵۷ و این روزها یعنی فروردین ۵۸ سالها فاصله وجود دارد؛ حوالی ۲۰ اسفند وقتی به رسم هرسال برای خرید عید سری به خیابانها سری میزدم بر دیوارهای شهر تصاویر شهدا و نوشته زیر آنها یعنی «در بهار آزادی جای شهدا خالیست» خودنمایی میکرد و گاهی کنار عکسی زنی قد خمیده با شانههای لرزان ایستاده بود و پیرمردی خمیدهتر سعی داشت او را از تصویر جدا کند اما از آن سردی سالهای قبل خبری نبود و فاصلهها از بین رفته بود؛ این روزها دوست دارم هوای مردم شهر را در شیشهای حبس کنم و برای روز مبادا نگهدارم وقتی میبینم حتی زمانی که ۲ ماشین باهم تصادف میکنند راننده آنها پیاده میشوند و بهجای گرفتن خسارت از هم صلوات میفرستند.
هنوز به روزهای آخر عید نرسیدیم که خبر برگزاری رفراندوم دهان به دهان میچرخد و هرکجا که به عید دیدنی میرویم این حرف نقل محفل است؛ برایم عجیب و تازه است، تاریخ زیاد خواندهام و بعید میدانم نه در انقلاب فرانسه و نه انگلستان روسیه زمانی که هنوز حتی ۲ ماه از پیروزی انقلابشان نگذشته برای موجودیت رژیم رفراندومی برگزار کنند اما این امامی که من میشناسم موجودی فراتر از باور ماست و حتی میتوانم ادعا کنم در هیچ چارچوبی نمیگنجد.
او همان روحالله ۲۱ بهمن است
عدهای از این خبر ابراز نگرانی میکنند که شاید نتیجه این انتخابات نتیجه سالها مبارزه را به باد دهد اما حداقل من فراموش نکردم همان سید روحاللهی دستور برگزاری رفراندوم را میدهد که وقتی در روز ۲۱ بهمن فرماندار نظامی تهران اعلام حکومت نظامی و تهدید به کشتار جمعی کرد، دستور داد که مردم به خیابانها بیایند و وقتی با اعتراض افرادی مانند آیتالله طالقانی مواجه شد پاسخ داد « اگر دستور را از جایی دیگر گرفته باشم چه میگویی» و یادآوری همین خاطره شیرین حیاط مدرسه علوی دلم را آرام میکند که قطعا پشت این دستور نیز چنین چیزی نهفته است.
میخواهم اولین رأیدهنده جمهوری اسلامی ایران باشم
یازدهم فروردین میرسد و از ذوقی که برای انداختن برگه «آری» در صندوق رأی داشتم خوابم نمیبرد؛ مادرم را بیدار میکنم و میگویم میخواهم به میدان بروم و برگه رأیم را آنجا به صندوق بیندازم؛ با قسمت دومش مشکلی ندارد و حتی قبول میکند همراهم بیاید اما اینکه ساعت ۶ صبح قصد بیرون زدن از خانه را دارم نمیفهمد و نمیدانم چطور به او داستانی که ذهنم چیدهام را توضیح بدهم اینکه دوست داشتم اولین نفری باشم که در اولین انتخابات «جمهوری اسلامی ایران» رأی خود را به صندوق میاندازد.
با هر سختی بود به میدان رسیدم و انگار ثانیه به ثانیه روزهای این سالها از جلوی چشمانم عبور کرد؛ از آن تظاهراتهایی که از روبروی عالیقاپو شروع میشد و گاهی تا خانه آیتالله خادمی پیش میرفت تا ۲۶ دی که شاه در رفت و مردم ظهر اربعین در اینجا جمع شدند و آن نماز تاریخی را خواندند.
خودم را صفحات خاطرات جدا میکنم و به درب مسجد میرسانم و میفهمم انگار عدهای دیگر هم خیال مرا در سر دارند و تنها نیستم؛ از ساعتها قبل از شروع انتخابات مردم با شوق و ذوق صف کشیدهاند و میخواهند جزو اولین رأیدهندگان باشند.
انگار همه آمده بودند تا سندی مهم امضا کنند، سندی که برای بهدست آوردن تلاش زیادی کرده و بهایی سنگین حتی به اندازه خون فرزندانشان پرداختهاند، انگار که همه بار سنگینی این مسؤولیت را بر دوش خود حس میکنند و فکر میکنند شاید اگر حضور پیدا نکنند به این خاک خیانت کردهاند؛ جمعیت آهسته آهسته جلو میرفت و در نهایت حوالی ۹ صبح بود که یکی از آن برگههای ۲ قسمتی سبز و قرمز هم بهدست من رسید و حتی از ذوق متوجه نشدم که چطور ۲ قسمت را از هم جدا کردم.
ای کاش دهها شناسنامه داشتم
دوست داشتم در آن ۲ روز دهها شناسنامه داشتم و با تک تک آنها «آری» را به صندوق میانداختم اما سهم من همان یک رأی شد؛ پس از آن ۲ روز عجیب و رویایی نوبت به ۱۲ فروردین میرسد و وقتی چشمانم را باز میکنم اولین کار این است که تلویزون را روشن میکنم و آنچیزی که میشنونم را حتی به سختی باور میکنم؛ مردم این مرز و بوم سرزمین خود را نشان دادند و با حضور حتی نزدیک به ۱۰۰ درصدی ثابت کردند بیدی نیستند که با بادها بلرزند.