
به گزارش سراج24؛ در هفته دهم کتابخوانی پایگاه خبری سراج24 قصد داریم به معرفی کتاب «مُردن» نوشته آرتور شینتسلر، رماننویس و نمایشنامهنویس اتریشی، بپردازیم.
درباره کتاب
در آستانه قرن بیستم میلادی روانکاوی به ویژه در وین رواج پیدا کرد و این موضوع همزمان با آغاز فعالیت ادبی آرتور شنیتسلر تحت تاثیر این جریان بود. رمان مردن پس از تیل سوزنبان اثر گرهارد هاپتمن دومین اثر داستانی است که به زبان آلمانی با نگاهی روانکاوانه نوشته شده است.
شنیتسلر، رمان مردن را اولین بار در سه شماره از مجله نویه دویچه روند شائو و در سیسالگی اش منتشر کرد. آن زمان کسی هنوز او را نویسندهای صاحب سبک نمیدانست تا این که انتشارات فیشر در سال ۱۹۹۴ این اثر روان کاوانه را به عنوان نخستین اثر مستقل شنیتسلر منتشر کرد.
فلیکس به دلیل یک بیماری، تنها یک سال دیگر فرصت دارد زندگی کند و این مسئله تبدیل به چالشی روحی و روانی برای او و محبوبش ماری میشود. دکتر به آن دو پیشنهاد میکند برای تمدد اعصاب و بازیافتن آرامششان به سفری برورند و آنها قبول میکنند.
درباره نویسنده
آرتور شنیتسلر در سال ۱۸۶۲ در شهر وین متولد شد. تحصیلات خود را در رشتهٔ پزشکی به پایان رساند، ولی به زودی از طبابت رویگردان شد و به نویسندگی و ادبیات علاقهٔ زیادی نشان داد.
شنیتسلر نه تنها نویسندهای برجسته بهشمار میرفت بلکه روانشناس متبحری نیز بود که در بیشتر آثار خویش به تجزیه و تحلیل روانی مهمی دست زده و سعی کردهاست آنچنان که باید روحیات حقیقی بشر را درک کند.
اولین اثر خوبش را در ۲۴ سالگی به رشتهٔ تحریر درآورد و پس از آن آثار با ارزشی منتشر کرد که او را را مشهور ساخت. شنیتسلر از معدود نویسندگانی است که توانسته آن طور که باید فروید را شناخته و او را به دیگران بشناساند.
شینتسلر در ۲۱ اکتبر ۱۹۳۱ در سن ۶۹ سالگی درگذشت.
بخشهایی از کتاب
«واقعآ خنک نیست. اصلا امروز هوا گرم است. نمیشود برگردیم خانه. خیلی زود است. دوست ندارم توی شهر شام بخورم، چون امروز دلم نمیخواهد توی چاردیواری رستوران بنشینم، دود سیگار هم برایم خوب نیست. دوست هم ندارم آدمهای زیادی دوروبرم باشند، سروصدا اذیتم میکند!» اول تندتند و بلندتر از معمول حرف زده بود. اما آخرین کلمات را کامل ادا نکرد. ماری بازوی او را محکمتر گرفت. نگران بود. دیگر حرفی نزد، چون حس کرد صدایش بغضآلود شده است. اشتیاق فلیکس برای رفتن به پراتر، نشستن در آن مهمانخانهٔ دنج، اشتیاق گذراندن شبی بهاری در محیطی سبز و خرم و ساکت به او هم سرایت کرد. پس از آنکه هر دو چند لحظهای ساکت ماندند، ماری حس کرد لبخندی گنگ و بیرمق روی لبهای فلیکس نشسته است. بعد وقتی سر به سوی او گرداند، فلیکس کوشید لبخندش را با حسی از شادی همراه کند. اما ساختگیبودن لبخندش از چشم ماری که او را خوب میشناخت پنهان نماند.»