
به گزارش سراج24؛ انسان تکاملیافته و مدرن به مرور دریافت که هیچکسی در دنیا کاملا خوب یا بد نیست. شخصیتهای سفید و سیاه فقط در داستانهای کلاسیک هستند و غالب افراد شخصیتی خاکستری، متشکل از خوبی و بدی دارند. این دو جنبهی متفاوت شخصیتی، باعث بهوجود آمدن کشمکشهای درونی فراوانی در هر لحظه از زندگی میشوند، که اگر انسان نتواند این تناقضهای فکری را مدیریت کند فاجعهای رخ میدهد. رابرت لویی استیونسن در کتاب دکتر جکیل و آقای هاید با روایت داستانی جذاب، نیمهی تاریک وجود انسان را مورد بررسی قرار داده است.
درباره کتاب
دکتر جکیل به عنوان شخصیت اصلی داستان متوجه میشود که روزهایی انسانی خیرخواه است که میخواهد به دیگران کمک کند. اما شبها میل زیادی به بیبند و باری و هرزگی دارد و به انسانی با افکار منفی تبدیل میشود. او شدیدا به دلیل کشمکشهای درونیاش بین خیر و شر، تحت فشار است. بههمین دلیل در انتهای خانهاش، آزمایشگاهی تاسیس نموده و تلاش میکند تا معجونی را تولید کند که بتواند وجوه مثبت و منفی شخصیتش را جدا سازد. سرانجام او موفق میشود تا محلولی را اختراع کند که قسمتهای مثبت و منفی افکارش را جدا نماید. او به دو شخصیت کاملا مجزا تبدیل میشود. دکتر جکیل و آقای هاید شخصیتهای دوگانه او هستند. آقای هاید شخصیتی است کاملا منفی که میل به شرارت دارد و دکتر جکیل را کاملا به دردسر میاندازد. کنترل آقای هاید برای دکتر جکیل دشوار میشود و پس از مدتی دیگر آقای هاید قابل کنترل نیست. فاجعهای در انتظار دکتر جکیل به دلیل رفتارهای اقای هاید خواهد بود...
رابرت لویی استیونسن کتاب را در اواخر سدهی نوزدهم میلادی دربارهی نیمه تاریک شخصیت هر انسان نوشت و از ناکامل بودن آنها سخن گفت که در نوع خود انتخاب چنین مضمونی قابل توجه است. نثر کتاب بسیار شیوا است و شخصیتها بهخوبی به خواننده معرفی میشوند. نویسنده در روایت داستان، تناقضهای دو شخصیت دکتر جکیل و آقای هاید را به زیبایی به تصویر کشیده است تا خوانندهی کتاب در انتهای داستان بهراحتی بتواند نتیجهی داستان را درک کند.
دو ایده اصلی داستان
دو ایدهی اصلی در طرح داستان کتاب دنبال میشود. مسئلهی اول، تقابل خیر و شر است. در طول داستان، رفتارهای دکتر جکیل و آقای هاید به تصویر کشیده میشود تا نمایان شود که دکتر جکیل چه دشواریهایی برای متعادل نگهداشتن دو وجه شخصیتش، متحمل میشود. ایدهی دیگر داستان، استفاده از آزمایشهای تجربی برای دست بردن در ویژگیهای شخصیتی انسانهاست. این موضوع در آثار ادبی دیگر همچون «هالک شگفتانگیز» و «جنگ ستارگان» نیز دیده میشود. بهمانند دو اثر ذکر شده، استیونسن هم بر این نظر است که همچنان راه بسیار درازی برای استفاده از علم تجربی در کنترل رفتارهای بد انسانی در پیش است.
داستان دکتر جکیل و آقای هاید در ژانر هیجانی روایت شده است و بهمانند آثار دیگر لویی استیونسن ابهام و پیچیدگی در آن دیده میشود. خواننده تا انتهای داستان هیجانزده باقی میماند و در قسمتهای مختلف داستان شوکه میشود. نوع روایت داستان، کتاب را اثری خواندنی و لذت بخش کرده است. کتاب به عنوان مرجعی در دوگانگی شخصیت شناخته میشود.
درباره نویسنده
رابرت لویی استیونسون نویسنده، شاعر و مقالهنویس اسکاتلندی در سال 1850 متولد شد. از آنجاییکه پدرش مهندس راه و ساختمان بود، رابرت نیز ابتدا تحصیل در رشتهی مهندسی را آغاز کرد، اما پس از مدتی پشیمان شد و در رشتهی حقوق تحصیل خود را به پایان رساند.
اولین آثار او در دوران دانشگاهش در مجلهی دانشگاه ادینبورگ انتشار یافت. پس از آن رابرت دچار بیماری سل شد. بیماری سل او را مجبور کرد که به کشورهای مختلف سفر کند. اما سفرهایش باعث نشد که دست از نوشتن بکشد. اولین اثر او با نام جزیره گنج در سال 1883 منتشر شد که بین علاقهمندان کتاب بسیار شهرت یافت.
در سال 1886، رمان دکتر جکیل و آقای هاید را نوشت. شهرت رمان به حدی رسید که نام کتاب به ضربالمثلی در ادبیات انگلستان بدل شده است. پس از انتشار رمان، بیماری استیوسن پیشرفت کرد. او همواره بهدنبال مکانی برای سکونت خود میگشت تا اینکه در نهایت کشور ساموآ را برای زندگی انتخاب کرد. اما، متاسفانه زمانیکه در حال نگارش رمان جدیدش بود که به عقیده خود رابرت شاهکار ادبیاش محسوب میشد، از شدت بیماری سل درگذشت.
ترجمه کتاب در ایران
این کتاب، به وسیله مترجمان زیادی به فارسی برگردانده شده است که از جمله معروفترین آنها میتوان به مرجان رضایی از نشر مرکز و محسن سلیمانی از نشر افق اشاره کرد.
بخشهایی از کتاب
«آقای وکیل آترسون، مردی بود با چهرهای مردانه، چهرهای که هیچوقت به لبخند باز نمیشد. آدمی سرد، کمحرف، خجالتی و در ضمن لاغر و قد بلند، با قیافهای خشک و گرفته بود؛ با وجود این آدمی دوست داشتنی بود.
موقع ملاقات با دوستانش، چشمهایشان از مهربانی زیاد، برق میزد و با اینکه مهربانیاش را هیچوقت ابراز نمیکرد، اما حالتهای چهرهی ساکت و رفتارش در زندگی، این احساسش را به خوبی نشان میداد. آترسون به خودش سخت میگرفت. تئاتر را دوست داشت، اما بیست سالی میشد که پا به سالن تئاتر نگذاشته بود. با دیگران بردبار بود؛ گاهی نیز به مردمی غبطه میخورد که فشار روحی پس از ارتکاب جرم را به راحتی تحمل میکردند. با این حال حتی در اوج بدبختی افراد هم دوست داشت به جای سرزنش کردن، به آنها کمک کند. با لحن جالبی میگفت: «من دنبالهروی قابیل هستم، میگذارم برادرم به هر راه خطایی که دلش میخواهد برود.» و به خاطر داشتن چنین شخصیتی، بیشتر وقتها آخرین آدم قابل اعتماد و با نفوذ افراد سقوط کرده و بدبخت بود. شاید برای همین هم هر وقت مردم به دفتر کارش میآمدند، رفتارش کوچکترین تغییری نمیکرد...»