اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۵:۳۰:۲۸
اذان ظهر ۱۱:۵۶:۵۵
اذان مغرب ۱۷:۱۰:۵۱
طلوع آفتاب ۰۷:۰۰:۵۶
غروب آفتاب ۱۶:۵۰:۴۲
نیمه شب ۲۳:۱۱:۰۵
۱۴۰۱/۰۱/۱۸ - ۱۲:۳۰
یادداشت؛

ما طلبه‌های زیادی را اشتباهی جای پدرهایمان صدا زدیم

بچه آخوندها خاطرات مشترکی دارند. حالا یکی‌شان هوس کرده کمی از خاطراتش حرف بزند.

ما طلبه‌های زیادی را اشتباهی جای پدرهایمان صدا زدیم

به گزارش سراج24؛ عطیه همتی‌: اول دبستان بودم با همکلاسی‌ام دعوایم شد که یکهو داد زد: «بچه‌ها بابای عطیه «ملا» ست.» چنین کلمه‌ای در دایره لغاتم نبود. نداشتمش. پدرم پیش از این برایم یک طلبه یا روحانی بود. نمی‌دانستم «ملا» چیست. نمی‌دانستم به آخوندها ملا هم می‌گویند. فکر می‌کردم حرف بدی زده‌است. اما کم نیاوردم و داد کشیدم:«بچه‌ها بابای زهرا سیگار می‌کشد» جنگ‌مان شروع شد. جنگ ملاها و سیگاری‌ها بعدها تبدیل شد به جنگ یک بچه آخوند سرتق با یک بچه کفاش پررو! همدیگر را می‌زدیم. پدرهایمان هرروز با نقل و نبات آشتی‌مان می‌دادند. محل آشتی توی نیسان آبی بابای سمیرا. ولی فایده نمی‌کرد. به ظهر نرسیده دعوای تازه‌ای راه می‌افتاد. یکباری با هزارتا نقشه آمد خانه‌مان تلویزیون رنگی را که دید تعجب کرد. خندید گفت مگر ملاها هم تلویزیون می‌بینند؟ فرداش توی مدرسه هرچه از خانه‌مان دیده بود را با جزییات تعریف کرده بود. از این کارش بدم آمد. باز دعوایمان شد.

مدرسه‌ام که عوض شد. دیگر جنگی در کار نبود. فقط  یک روز رفتیم هیئت صدای پدرم را شنیدم که از بلندگوی هیئت می‌آید و زهرا را توی کوچه هیئت دیدم و پدرش را که توی مردانه نشسته بود. فهمیدم پدر و مادرش توی هیئت حرفهای پدرم را گوش می‌دهند.‌ جنگی میان کفاش سیگاری و ملای آخوند در میان نبود. آرام گرفتیم. میانمان صلح شده بود. صلح ابدی میان کفاش‌ها و آخوند‌ها! در حضور نماینده دختر نیسان‌دار آبی!

معلم کلاس دوم دبستان بدجوری ضدانقلاب بود. چپ می‌رفت راست می‌آمد می‌گفت قبل‌ترها فلان بود. یک روز دفتر نقاشی‌ام را گرفت. روی نقاشی‌هایم خطی کشید و گفت: همه‌اش شبیه هم است. به درد نمی‌خورد. گفتم باشد. چیزی می‌کشم شبیه هیچ‌کدام نباشد. دفترم را باز کردم. نقاشی یک آخوند سید را کشیدم با ریش مشکی بلند و عبای مشکی. توی خیالم «سید‌احمد خمینی» را کشیده بودم. وقتی تمام شد معلم بالای سرم ایستاد. چشم‌هایش گرد شد. پرسید این چه نقاشی است که کشیده‌ای؟ گفتم خب خودتان گفتید یک چیزی بکش که متفاوت باشد. گفت حالا چرا آخوند؟ گفتم: «می‌خواستم چیزی بکشم که کسی نکشیده باشد.» کسی از گوشه کلاس داد زد: «خانم بابای عطیه آخوند است!» معلم خودکار قرمزش را برداشت روی عمامه سیاه نقاشی‌ام خطی کشید و بالای آن نوشت: 18!

مشهد که می‌رفتیم بابا کارش درآمده بود. از سوالات شرعی بگیرید تا دختر و پسرهایی که برای عقد آمده بودند حرم پی بابا را می‌گرفتند. حتی آدم‌هایی که برای انجام برخی کارها دنبال کلاه شرعی‌ش می‌گشتند. برخی هم می‌آمدند و با اصرار حمد و سوره‌شان را غلیظ می‌خواندند تا بابا تایید کند نمازشان بلاخره درست است یا نه. برخی هم دل پرشان از هرچه آخوند همسایه و مسوول و وزیر بود را با خودشان آورده بودند. اوضاع مدرسه هم همین بود. می‌خندیدیم می‌گفتند شما که پدرتان روحانیست چرا؟ شیطنت می‌کردیم. می‌گفتند شما چرا؟ دعوا می‌کردیم حقمان را بگیریم. شما چرا؟ یک ذره‌بین رویمان افتاده بود که همه چیز را رصد می‌کرد. از نمره ریاضی و انضباط تا فاصله نماز یک دختر دانش‌آموز از اذان! و این سوال پرتکرار که ما مگر چه چیزمان فرق می‌کند؟

بزرگ که شدم فهمیدم خانه مان با خانه‌های دیگر فرق دارد. هرچه نداشتیم کتاب داشتیم. زیاد. فهمیدم پدرم زیاد می‌داند. اینترنتی در کار نبود. یکباری پرسیدم معلممان تحقیق داده درباره "ارتدوکس‌ها" یادم داد چطور از فهرست تفسیر المیزان علامه استفاده کنم و میان جلدهایش جستجو کنم. تفسیر علامه آن سالها موتور جستجوی کودکی‌ام شد. کودکی میان جلدها‌ی تفسیر علامه پی سوالهایش می‌گشت. هرچیزی برایم سوال می‌شد دنباله‌اش را از جلد فهرست المیزان علامه جستجو می‌کردم و علامه مرا به جلدهای مختلف که همه‌اش توی کتاب‌خانه‌مان موجود بود ارجاع می‌داد. بعد دنباله آن موضوع و اشاره‌ای از آن را توی قرآن می‌گفت. هربار که سوال تازه و کلمه‌ تازه‌ای داشتم آن کتابخانه پناهم میشد.

بچه آخوندها خاطرات مشترکی دارند. از پیچیدن عمامه‌‌ پدرهاشان و بازی کردن و جیغ زدن زیر سایه آن به وقت پیچیدن، از دست کردن توی جیب گود قباشان و صدای آشنای پدرها از بلندگوی منبرها که خنده‌ای ریز می‌نشاند روی صورتشان. ما بسیار توی خیابان‌ها طلبه‌ای را اشتباهی جای پدرهایمان صدا کردیم. پس بدانید چقدر با عکس به خون غلتیدن طلبه‌ای مظلوم با لباسی آشنا که شبیه عزیزمان است گریه کرده‌ایم...

اشتراک گذاری
نظرات کاربران
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۶۵
آخرین مطالب
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••