به گزارش سراج24، راوی کتاب «قرارگاه سری نصرت» در یادداشتی بر این کتاب نوشت؛ نامم عباس و شهرتم هواشمی است. در سال ۱۳۲۷ از پدری متدین و مادری دلباخته اهل بیت (ع) در روستای ویس در ۲۰ کیلومتری شمال اهواز چشم به جهان گشودم.
در شش سالگیام پدرم رختِ سفر بربست و آسمانی شد و مادرم، که هرچه دارم از اوست و هرچه هستم از دعای خیر و در نتیجه شیر پاک او، برایم هم پدر بود هم یار غمخوار.
اولین کلاس درسم مکتبخانه سنتی بود که در روستای ویس به آن قدم گذاشتم و خواندن و نوشتن آموختم. هشت ساله بودم که به اهواز مهاجرت کردیم. در ده سالگی عصای دست مادر شدم و در کنار برادرانم راهی بازار کار. به دلیل شرایط خاص زندگی، کودکی نکردم و، به تعبیری، دوران کودکی سختی داشتم. ضمن کار تحصیل هم میکردم. ۱۲ ساله بودم که با راهنمایی شوهر خواهرم پایم به مسجد باز شد و قبل از رسیدن به سن بلوغ نماز میخواندم و روزه گرفتم.
از همان ابتدای نوجوانی به دین و یادگیری احکام دینی علاقه داشتم. بخش زیادی از عمرم را در خدمت روحانیت بودهام و از محضرشان بهرهها برده و درسها آموختهام. به مجالس سوگواری آقا اباعبدالله الحسین (ع) علاقه بسیاری داشته و دارم ضمن شرکت در مراسم، به سوگواران و حضار در مجلس خدمت میکردم. به ورزش علاقهمند بودم و تا حدودی برای رسیدن به بعضی از اهدافم خطر میکردم. به سفر میرفتم و به دنبال کسب تجربه بودم.از ابتدای دوران نوجوانی همواره در هر کجا که حضور داشتم گویی به دنبال گمشدهای بودم، اما متاسفانه تاکنون موفق به یافتن آن نشدهام؛ شاید به همین دلیل است که تا به حال هیچ چیز در این دنیا نتوانسته مرا راضی و خوشنود کند. دوران جوانیام مصادف بود با اوج ستم رژیم پهلوی. فقر بیداد میکرد و همین امر سبب تنفر از رژیم پهلوی شده بود. قیام مردم آغاز شد و من سعی کردم در این قیام سهمی داشته باشم. کشورم مزین به قدوم حضرت امام خمینی (ره) گشت و انقلاب پیروز شد. دیری نپایید که جنگ آغاز شد و شهر و دیارم مورد تاخت و تاز دشمنان قرار گرفت. به این دلیل، به جرگه پاسداران پیوستم و راهی میادین نبرد شدم.
در دوران دفاع مقدس جهاد را برای خودم امری واجب و بر همه چیز مقدم میدانستم و به لطف خداوند در طی جنگ همواره در مقام یک سرباز در جبهه حضور داشتم؛ جبههای که در سنگرها و پشت خاکریزهایش صفا، صمیمیت، اخوت، اخلاص، عبادت، شجاعت، ایثار و شهادت دیده میشد و فضایش آکنده بود از عطر خوش ولایت و ولایتمداران و صوت قرآن و دعا.
در طی سالهای جنگ تحمیلی تجارب بسیاری بدست آوردم. بسیاری از دوستانم به شهادت رسیدند که در میان آنها مردان صاحب نام بسیار بودند و افتخار میکنم که روزی گرد و خاک پای بسیاری از شهدا بر سر و صورتم نشسته و آن را برای خود امتیاز و برکت میدانم.
در دوران دفاع مقدس و پس از آن علاقهای به گرفتن تصویر و فیلم و مصاحبه نداشتم و معمولا از این قبیل امور طفره میرفتم و شانه خالی میکردم. هیچوقت در جمع خاطره نمیگفتم؛ به همین دلیل، افرادی را از خود آزرده میکردم، قصد داشتم گمنام بمانم.
در طی دوران زندگیام هیچگاه در مجالس لهو و لعب شرکت نمیکردم. در زمان حضور در مجالس شادی، که آن هم به ندرت پیش میآمد، دلم میگرفت و قبل از پایان مراسم مجلس را ترک میکردم.
در همه مراحل زندگی هرزمان مشکلی پیش میآمد که از حل آن عاجز بودم، با توکل به خداوند منان و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) به ویژه بانوی دو عالم، حضرت زهرای اطهر (س)، و نذر کردن و واسطه قرار دادن یکی از معصومان، حاجت خود را از خداوند متعال طلب میکردم.
در طول عمرم، بارها به خاطر رضای خداوند یا برای خشنودی بزرگان فامیل یا به منظور دفع شر از حق خود گذشتهام و بارها شاهد بودهام که خداوند منان به نحوی برایم جبران کرده است.
در آخر سال ۱۳۷۸ به تهران منتقل شدم. وضعیت شغلیام به گونهای بود که ماهی یکی، دو بار به خدمت سردار رحیمصفوی، فرمانده وقت سپاه میرسیدم. ایشان طی سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۷ بارها به بنده تاکید میکرد که خاطراتم را بنویسم. ایشان میفرمود: «شما کل دوران جنگ را در جبهه حضور داشتید و تجارب فراوان و خاطرات بسیار دارید، باید آنها را مکتوب کنید.» من نیز پس از صحبت ایشان میگفتم: «چشم. روزی این کار را خواهم کرد.»
در سال ۱۳۸۸ این فرصت دست داد. حدود شش ماه طول کشید تا خاطراتم را از دوران کودکی تا رحلت حضرت امام (ره) بنویسم. بخش عمدهای از خاطرات دوران دفاع مقدس را در دفتر سررسید تقویم به صورت مکتوب داشتم که نوشتن خاطرات را برایم آسان کرد. طبق فرمان امام عزیزمان، «جبهه دانشگاه است» و واقعاً چنین بود؛ دانشگاهی به وسعت خاک ایران که دانشجویان ممتاز آن شهدا بودند و پس از آن جانبازان. این عزتی که امروز ایران عزیزمان دارد و این امنیت و سربلندی نتیجه ایثار شهدای بزرگوارمان است که همواره باید یاد و خاطره آنها در قلبمان جا داشته باشد و آن را برای دیگران بخصوص برای جوانان بازگو کنیم.