سراج24، محمدمهدیادیبی/ تصور کنید با شخصی مواجه شدهاید که میداند زمان زیادی برای ادامه زندگی ندارد. کسی که دکترها به او گفتهاند دو سال دیگر زنده است؛ امّا خودش عقیده دارد که زودتر از دو سال میمیرد. حالا تصور کنید که این شخص؛ پیرمردی خاص، دوستداشتنی و متفکر مثل «موری شوارتز»، استاد روانشناسی اجتماعی باشد.
«بیماری ALS مثل یک شمع روشن است که کمکم باعث ذوب شدن اعصابت میشود و فقط یک تودهی موم از بدنت باقی میماند. اکثراً از پا شروع میشود و رفتهرفته به قسمتهای بالای بدن میرسد، به گونهای که کنترل عضلات از دستت خارج میشود و دیگر قادر نخواهی بود که درست بنشینی و در آخر هم اگر زنده بمانی، گلو را سوراخ میکنند و از طریق لولهای که داخل آن قرار میدهند، میتوانی نفس بکشی. در حالی که روحت هنوز به طور کامل هوشیار است و درون یک پوستین معلول زندانی شده است».
این ها بخشی از توضیحاتی بود که دکتر برای «موری» شرح داد. او زمانیکه از مطب دکتر خارج شد، در حالی که حس میکرد شمشیری را بالای سرش گرفتهاند، گفت: «آیا قرار است که ذرهذره پژمرده شوم و از بین بروم یا این که در فرصت باقیمانده بهترین کاری را که میتوانم انجام دهم؟»
او از خودش این سؤال را کرده بود.
نه او تصمیم نداشت که ذره ذره پژمرده شود و از مردنش احساس شرمندگی کند؛ بلکه برعکس، او قصد داشت مرگ را به عنوان آخرین پروژهی تحقیقاتیاش قرار دهد! موری قادر بود خودش به تنهایی موضوع یک تحقیق باشد.
«بیایید مرا مورد تحقیق و بررسی قرار دهید و به مرگ آرام و تدریجیام بنگرید. ببینید که چه حوادثی برایم اتفاق میافتد و از مرگ من، و همراه با من یاد بگیرید».
«میچ آلبوم»، نویسنده، مجری و کارشناس ورزشی که در دوران دانشجویی شاگردِ موری بود؛ بعد از 16 سال از آخرین دیدارش، این شانس و فرصت را داشت که روزهای آخر را در کنار «موری» باشد. آن دو با هم قرار گذاشتند که سه شنبهی هر هفته با هم ملاقات کنند. در این جلسات، صحبتهای عمیقی حول و حوشِ «عشق»، «احساس»، «ازدواج»، «فرهنگ»، «خانواده»، «پیری»، «مرگ» و برخی مسائل دیگر صورت میگیرد.
«میچ آلبوم» زمانی که پس از سالها با استاد پیرِ خود مواجه میشود؛ شخصیت معروفی است که وضع مالی خوبی دارد، یک خانه روی تپهای بلند خریده و به قول خودش، آنقدر درآمد دارد که دیگر چیزی را اجاره نمیکند و فقط میخرد!
امّا «موری» به محض دیدار با «میچ» پرسید: «آیا کسی را پیدا کردهای که بتوانی او را رازدار خودت قرار دهی؟ آیا بدون هیچ توقعی به جامعهی خود حاضری خدمت کنی؟ آیا با خودت آشتی هستی و آرامش داری؟ آیا سعی میکنی تا آن جا که میتوانی همان کسی باشی که باید باشی؟»
میدانم که شما هم احساس میکنید مخاطب این سؤالات هستید. من هم همین احساس را دارم؛ امّا گفتههای «موری» (که «میچ» هنوز هم به رسمِ دوران دانشجویی، او را «مربّی» خطاب میکند) به این سؤالات ختم نمیشود.
ماحَصَلِ جلساتِ «سه شنبهایها» (عنوانی که میچ و موری روی خودشان گذاشتند)؛ کتابی با عنوان «Tuesdays with Morrie» است که از اکتبر 1997 تاکنون همواره در صدر جدول پرفروشترین کتابهای سالِ نیویورک تایمز قرار داشته است. میچ آلبوم، نویسندهی این کتاب؛ آن را خروجیِ تحقیقاتی میداند که بین او و «مربّی»اش صورت گرفته است.
این کتاب، با نام «سهشنبهها با موری» توسط نشرهای مختلفی به فارسی ترجمه شده است. در جستجویی که من انجام دادهام؛ ترجمهی آقای«قراچه داغی» (انتشارات البرز)، ترجمهی خانم «ماندانا قهرمانلو» (انتشارات قطره) و ترجمهی آقای «رضا زارع» (انتشارات پدیده دانش) مورد توجه قرار گرفتهاند.
اگرچه این کتاب، حالتی داستانگونه دارد؛ اما باید این نکته را بگویم که این یک «داستان واقعی» است.
موری در این کتاب، به سوالهایی پاسخ میدهد که شاید سالها در دلِ ما مانده است و هیچ وقت جرأت پرسش از آنها را نداشتهایم. برخی از حرفهای موری به گونهای است که شما بدون این که سوالی را مطرح کنید؛ پاسخ مشکلاتِ چند سالهی خود را پیدا میکنید. صحبتهای آکنده از مهربانیِ پیرمردی که در آستانهی مرگ؛ صادقانه و عاقلانه به دغدغههای ما پاسخ می گوید؛ واقعاً شنیدنی است.
این کتاب، نگاه آدمی در آستانهی عزیمت از این جهان است که دوست دارد یافتههایش را در اختیار انسانها بگذارد. او که مراحل کودکی، نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشته و تجربههایش به مراتب از ما بیشتر است؛ در مورد زندگی، اینطور هشدار میدهد:
« ما همگی شدیداً دچار خواستههای نفسانی، خودخواهی و غرور شدهایم. مرتب در فکر شغل، خانواده، پول، پرداخت قسط، ماشین مدل جدید، تعمیر شوفاژ خراب و ... هستیم و در حقیقت خودمان را گرفتار هزاران کار کوچک کردهایم. فقط به این دلیل که زندگی را ادامه دهیم و پیش رویم. هیچ وقت یاد نگرفتهایم که لحظهای هم توقف کنیم و نگاهی به پشت سر خود بیندازیم و زندگی خود را بررسی کنیم و از خود بپرسیم، آیا واقعاً زندگی فقط در همین چیزها خلاصه میشود؟ یعنی همهی چیزی که من از زندگی توقع دارم، همین است؟ آیا در این میان چیزی گم نکردهام؟»
موری که میداند زمان زیادی برای ادامه زندگی ندارد، نکتههای جالب و شنیدنی در این خصوص میگوید: « اغلب ما انگار خواب هستیم و در خواب به این سو و آن سو حرکت میکنیم. ما دنیای خود را به صورت تمام و کمال تجربه نمیکنیم، و چون بین عالم بیداری و خواب هستیم و در واقع نیمهخوابیم، کارهایی را مرتکب میشویم که به طور خودکار فکر میکنیم باید انجام شوند. روبرو شدن با مرگ موجب تغییر همهی اینها خواهد شد.»
خوبیِ این کتاب این است که مخاطبِ حرفهای «موری» (یعنی میچ آلبوم) کسی است که نگاههایش، کمابیش شبیه نگاههای عمده ی آدمها است و پاسخهای موری به چنین شخصی، بسیاری از دغدغههای ما را هم در بَر میگیرد.
پاراگرافهای زیبایی را برای این قسمتِ معرفی کتاب گلچین کرده بودم که آوردن همهی آنها در یادداشتِ کوتاهِ معرفی کتاب ما مقدور نبود.
پیشنهاد میکنم این کتاب را تهیه کنید و با فراغ بال، همهی مطالب دلنشین آن را با دقت بخوانید؛ ارزشش را دارد.
انتهای پیام/