دفاع همچنان باقیست

«مصطفی ریش» در آبادان که بود؟ +فیلم و عکس

مردان به ویژه پس از بلوغ جسمی، بیشتر نمود پیدا می‌کند. این ریش گذاشتن و ریش داشتن، خیلی وقت‌ها با عواقبی همراه بود. به ویژه پیش از انقلاب و خاصّه در روزهای نخست پس از انقلاب و آتش افروزی گروهک‌های تروریستی‌ای که با وارد شدن به فاز نظامی به افراد عادّی که دارای محاسن (ریش) بودند، حمله‌ور شده و آن‌ها را مورد ضرب و شتم تا سرحدّ مرگ قرار می‌دادند…
 
نقل است: دکتر سید صادق طباطبایی، از نزدیکان حضرت امام خمینی (ره)، که برگزاری همه‌پرسی تثبیت نظام جمهوری اسلامی ایران در دوازدهم فروردین ۱۳۵۸ را بر عهده داشته است، روزی از روزها به ملاقات ایشان می‌آید. عدّه‌ای از افراد ظاهربین (که در آن وقت‌ها کم هم نبودند) نزد امام رفته و به ایشان می‌گویند که: «شما چطور او (طباطبایی) را به حضور می‌پذیرید؟ او که ریش ندارد!» و امام امّت، پاسخی کوبنده می‌دهند: «ریش ندارد که ندارد! ریشه که دارد!…»
 


فکر کنم روز جمعه (۱۳۸۸/۱۰/۱۸) بود. در محلّ نماز جمعه آبادان حضور داشتم و مشغول شنیدن خطبه‌های نماز. قبل از اقامه نماز عصر، «حاج علی افشار‌پور» پشت تریبون آمد و مطابق معمول، اطلاعیه‌های برگزاری مراسمات مختلف در سطح شهر را خواند. دوّمین اطلاعیه‌اش این‌طور شروع شد: «بسم الله الرّحمن الرّحیم. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون. به اطّلاع امّت شهیدپرور و مقاوم شهرستان آبادان می‌رساند: به مناسبت درگذشت رزمنده دلاور هشت سال دفاع مقدّس، مرحوم مصطفی سراندیب (مشهور به مصطفی ریش) مراسمی برگزار می‌گردد، زمان…» یه لحظه یکّه خوردم! و شاید هم متعّجب. این اسم رو چندین بار شنیده بودم. اوّلین بارش از پدرم بود: «بهش می‌گفتند مصطفی ریش، از آدم‌های معاصر زمان شاه بود، ولی آدم بدی نبود. زمان جنگ، تو سازمان آب و برق بود. گاه‌گداری سپاه هم میومد…». فکر کنم، یه بار شب هنگام، در خیابون امیری بودم؛ پیرمردی بلندقد با کلاه تابستونی از کنارم رد شد. یه لحظه شناختمش؛ حتم دارم که خودش بود، ولی نمی‌دونم چرا نشد که برم طرفش! شاید اشتباه می‌کردم و خودش نبود!…
 


«به نام خداوند بخشنده مهربان؛ من مصطفی سراندیب فرزند کیومرث نوه عوض. سال ۱۳۱۱، آبادان متولد شدم. در خیابان امام، کوچه کاویانی. تا کلاس پنج درس خوندم. چون فضول بودم از مدرسه بیرونم کردن! ولی تا بوده، نه اذیت مردم کردم و نه کسی اذیتم کرد…»
 
در شبکه اجتماعی فیس‌بوک، با پسرش «علی» آشنا شدم. جستاری در میان تصاویر «مصطفی» داشتم. کامنت‌های مختلفی از سوی بازدیدکنندگان ردّ و بدل شده بود:
 
- یه لمپن بود! شرب خمر می‌کرد!! هم‌پیاله «شهابو» و «طاهر یه دست» بود!! اصلاً کجا بود!؟…
 
- اتّفاقاً اصلاً باهاشون نبود! اونا کجا و مصطفی کجا!؟ اون یارو یه چاقوکش بود، و اون یکی هم…
 
- «روح همشون شاد؛ از افتخارات آبادان بودند…»

 

کاری به این ندارم که قبل از انقلاب، «مصطفی» که بود و چه کاره بود. (که به گواه افراد صادق‌القول و صالح‌العمل: بد هم نبود). خیلی از «شهاب و طاهر» هم شناختی ندارم. ولی شاید این جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) که در آخرین بند از وصیت‌نامه سیاسی-الهی‌شان آمده است، بتواند راه‌گشای خوبی باشد: «میزان و ملاک، حال فعلی افراد است…» او را در دوران جنگ بیشتر باید شناخت: حضور داوطلبانه در خطوط مقدّم جبهه نبرد، در شهر محاصره شده آبادان؛ اشتغال به امور فنّی اداره آب و برق، بی هیچ‌گونه چشم‌داشت و مزدی؛ و در کلّ انجام هر کاری که روحیه‌بخش برای مردم و ساکنین در شهر بود. به گواه رزمندگان آبادان: نه نماز جمعه‌اش ترک شد، و نه حضورش در تشییع پیکرهای مطهّر شهدای شهر. اینجایش را اصلاً کسی نشنیده! : همسر و فرزند ارشدش را نیز به دلیل اثرات ناشی از بمباران شیمیایی شهر (که در دی ماه ۱۳۶۵ و در جریان عملیّات کربلای پنج توسط ارتش عراق انجام شد) از دست داد! حتّی شهادت برادرزاده برومندش «بسیجی شهید محمّد سرآندیب» هم خم به ابرویش نیاورد…
 


جمله زیبایی در مصاحبه با خبرنگار روزنامه کیهان در آبان یا آذر ۱۳۶۰ بر زبان رانده؛ انگار این جمله تا همیشه و حتّی تا به امروز هم کاربرد دارد! : «وقت برای حرف زدن هست؛ ولی وقت برای انجام دادن کارها کم است؛ و در آبادان باید کار کرد…»
 
بالأخره هم در شانزدهم دی ماه ۱۳۸۸ به جوار رحمت حق پیوست…

 

بهانه‌ای شد برای ذکر نام و یاد و خاطره رزمنده دلاور سال‌های حماسه و دفاع آبادان «زنده یاد مصطفی سرأندیب» یا همون «مصطفی ریش»! خدایش بیامرزد و در أعلی علیّین قرارش دهد…
 

اخبار مرتبط

1 نظر

ارسال نظر

capcha