سرویس فرهنگی «سراج24»؛ این نامه نیست، سیب سرخ است، بوی تو را میدهد. حس عجیبی گرفتهام با آن، هر بار که به سراغت میآیم و در اقیانوس حرفهایت غرق میشوم، دامن مهر تو ناجیام میشود. این چه سیب سرخی است که به من دادهای.
چه بویی و چه طعمی! هر بار که نگاهش میکنم، مثل یک سنجاقک، سبک میشوم. گویی پردرمیآورم. چه پری و چه پروازی...! آه حسین من، تو کجایی که دوباره برایم بنویسی. دل شیفته خطوط آبی نوشتههایت هستم. به آسمانیترین جملههایت به آن همه مستی و عشق و شیدایی دل بستهام. نوشتهای «من در سنگر هستم، خانه محقر، در این خانه فریاد، فریاد عشق و سکوت، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش، سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور و شهادت، خانه بیشکل و زیبا. بیشکلی ساختمان و زیبایی ایمان. خانه کوچک و با عظمت، کوچکی قبر و عظمت آسمان» اما من اسیر جایی به اسم شهرم، پشت این دیوارهای بلند، پای این آسمان خراشهایی که دل را میخراشند، به صورت، سیلی مینوازند و ته گلوی آدم، سرفههای سیاه میکارند و تو نوشتهای «امشب پاس دارم، ساعت یک تا سه، چه شب باشکوهی، چقدر با شکوه است.
من به یاد انس علیابن ابیطالب(ع) با تاریکی شب و تنهایی او میافتم. او با این آسمان پرستاره سخن میگفت. سر در چاه نخلستان میکرد و میگریست، راستی فاصلهاش با من زیاد نیست از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا 20 کیلومتر است. خدایا! این سرزمین پاک در دست ناپاکان است. در همین 40 کیلومتری من، در همین تاریکی شب، علی برمیخاست و به نخلستان میرفت. فاطمه(س) وضو میگرفت. پیامبر(ص) به مسجد میرفت و حسن(ع) و حسین(ع) به عبادت میپرداختند.
قرآن میخواندند. صدای او را میشنوی؟ در این دل شب به پیامبر(ص) شبیخون میزدند. غزوه بنیاسد، غزوه خیبر. در این دل شب یاد عزیزانم رضا، اصغر، و منصور میافتم که در شبهای رمضان با هم دعا میخواندیم؛ بعد ما میخوابیدیم اما منصور بیدار میماند و ادامه میداد. در این دل شب یاد عزیزانم هستم. رضا پیرزاده که با هم نهجالبلاغه میخواندیم. یاد اصغر گندمکار که با هم قرآن کار میکردیم. در این دل شب مردانی چون خمینی کبیر در حال عبادتند. امشب که پاسم تمام شد حتماً فردا آیات خدا را درباره نماز شب در قرآن، مطالعه میکنم. این خانه کوچک، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونیهای بر هم تکیه داده شده، پر از حرف است، فریاد است، غوغاست... صدای پرمحبت اصغر و حرف زدن آرم رضا و خوشزبانی منصور! بغضی گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیهتان باد. تنهایی، عمیقترین لحظات زندگی یک انسان است. خدایا این خانه کوچک را بر من مبارک گردان.» و من آه، هزار بار آه که امشب میخواهم به شهر بزنم. بیفتم به جان این خیابانها و باز به دیوارها نگاه کنم. دیوارها هنوز خالی از عطر شهید نشدهاند اما شاید بعضی از تابلوها، نوشتههای بزرگ خارجی، روی آنها را پوشانده باشند! هنوز هم به اسم کوچهها نگاه میکنم. تابلوی کوچک اسم شهدا، چشم نوازم میشوند و من از این تنهایی توی شهر درآیم.
این حسرت بیشما بودن از سنگر و خاکریز و جبهه دور ماندن. کاش من هم پاس شب داشتم. کاش من هم به میهمانی غزوهها میآمدم و توی جمع شما دعا میخواندم. کاش من هم... «این چند روز با خاک انس گرفتهام. بوی خاک گرفتهام. رنگ خاک گرفتهام. حال میفهمم که چرا پیامبر(ص) علیابن ابیطالب (ع) را ابوتراب نامید.
حال میفهمم که علی ابنابیطالب(ع) که میفرماید «سجدههای نماز، حرکت اول خم شدن به روی مهر، این معنا را میدهد که خاک بودهایم. حرکت دوم این معنا را دارد که از خاک برخاستهایم، متولد شدهایم. حرکت سوم رفتن دوباره به خاک،به این معناست که دوباره به خاک بازمیگردیم (مرگ). و حرکت چهارم، برخاستن به این معناست که دوباره زنده میشویم (حیات، قیامت). یعنی چه، اما در این سنگر همیشه در کنار خاکیم. خاک پناهگاهمان است.» اما من حسین جان، نمازم خالی از صدای چلچلههاست.
نمازم دور از آسمان و خالی از سجاده خاک است. مادرم میگوید «باید به آسمان نگاه کنی و اذان بگویی. به رکوع بروی و خدا را تسبیح کنی، به سجده بروی و به خدا برسی». ماشینی از راه میرسد و برایم بوق میزند. میایستم و خیره میشوم به او. میپرسد: «کجا؟» مات و مبهوت نگاهش میکنم. داد میزند: «گفتم کجا؟» دوباره خیره میشوم به او. درست مثل آدمهای شوک زده! پوزخند طعنهآمیزی میزند و میگوید: «مریضی؟» و من آهسته میگویم: «دلم برای نماز گرفته دنبال یک وضوخانه میگردم.» و او گاز میدهد و از من دور میشود... «روزها صدای رگبار و خمپاره گوشها را کر میکند و شبها صدای سکوت، صدای تیرها، صدای حرکت آب... و ناگهان سکوت شب با فریاد «الله اکبر» برادران شبیخون، شکسته میشود و تیراندازی شروع میشود. خدایا امشب کدامیک از بچهها زخمی، کدامیک شهید و چند تن از دژخیمان را به جزای خود رساندهاند. همهاش دلهره، اضطراب، انتظار تا لحظه بازگشت برادران، در انتظارم تا در آغوششان بگیرم.
ناگهان «غیور اصلی» در جلو چشمانم ظاهر میشود آن شهید، آن مرد تصمیم و اراده و مرد تاکتیک...» و کاش تو بودی که من ذره ذره آب نمیشدم. تو بودی و من پشت این چراغ قرمز گناه، روزها و ماهها معطل نمیماندم. از چوپانی که به تندی گام برمیدارد، میپرسم: «ساعت چنده؟» برمیگردد و قاتی آدامس جویدهاش جواب میدهد: «ساعت میخواهی چه کنی، هر چه شب بلندتر بهتر...» و من دلمویهکنان رو به آسمان میگویم: «من حسین را میخواهم. دنبال بچههای دستهمان هستم. بچههای دسته بیکسی. از دل گذشتههای شیفته قمربنیهاشم(ع). همانهایی که صبح اول عملیات، خود ابوالفضل(ع) آمد و پیشانی بندهایشان را بست مگر نه حسین آقا؟» «درون سنگر با خود سخن میگویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم. سپس زمزمه کنم.
بعد سرود کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا دل پرهیجان و تپش را آرامش دهد و بعد با آن برای خود توشه بردارم و توشه را راهی سفر گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم. آیات جهاد را، شهادت، تقوی، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح ...» و من چه ... برایم چقدر گذاشتهای. برای زبان من چه آوردهای، که باز شود. و من دیگر الکن نباشم. برای این پاها، که بدوم به سوی قله سبزپوش قرآن؟ «من در سنگر هستم، در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کنارم میگذرد. در دو کیلومتری، دشمن مستقر است. تاکنون دوبار شهرهای مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده است و ناجوانمردانه شهرها را میکوبد و نابود میکند. صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شدهاند.
کودکان گرسنه و لرزان درآغوش مادران ترسان به چشم میخورند. عبور زمان در کنار برادران خاطره میسازد. اعمال متهورانه و بیباکانه بچهها حماسه میآفریند. در کنارم رضا شهید شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود. ولی رضا در تنهایی شهید شد. راستی شهدا همه با هم بودند.
در چه جمع با صفایی. در شهادت منصور، در مسجد، اصغر شهید برای مردم از منصور حرف زد. وقتی خواستیم که در خانه اسکندری شهید برویم، اصغر شهید شعار «ما تشنه هستیم بهر شهادت» را سرود. وقتی منصور شهید شد، رضای شهید در فراق منصور گریه کرد و صادق بر آنان نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجذبهاش مرا به گریه میانداخت... در این خانه کوچک که انتخاب کردهام، روزها و لحظات به گونهای میگذرد و شبها به گونهای دیگر. روزها با خود در تنهایی سخن میگویم و با دوستانم در جمع نماز جماعت. آری تنهایی، موهبتی است، الهی، در تنهایی از تنهایی به درمیآییم، در تنهایی به خدا میرسیم...» من هم مثل تو تنها هستم. مثل تو غریب، اما نه از جنس تو، تو از جنس قوهای سپید بال بهشتی و من از جنس آهن پارههای عصر ماشین. حالا من هم میخواهم به خدا برسم. میخواهم مثل دل امام بشوم، مثل قلب شهیدان و مثل سینه تو... به وضوخانه میرسم.
مردی ایستاده، شالی سبز بر دوش و لباسی سفید بر تن از جنس پرقاصدها. تا میآیم سلام کنم، سلامم میدهد و میگوید: «آقای حسین علمالهدی پای آن چشمه منتظر شما نشستهاند!» من شوق میکنم. من بال درمیآورم... من فریاد میزنم... و ناگهان. از خواب میپرم. آه، همهاش در خواب بود! شب از نیمه گذشته است. کلید ضبط کوچکم را فشار میهم. صادق با مهربانی. توی گوشم لالایی آسمانی میخواند: «ای از سفر برگشتگان، کو شهیدانتان، کو شهیدانتان...»
خبر قبلی
خبر بعدی
0 نظر