به گزارش «سراج24» در «ترجمان القرآن جرجانی» شب قدر ، شب اندازه کردن کارها ذکر شده است. شب قدر به مانند بسیاری از مضامین والای دینی از منظر شاعران فارسی دور نمانده است. شبی که در ادبیات ما از روشنترین پنجرههای معنویت و عرفان به آن نظر شده است. همیشه نگاه به شب قدر، نگاه به شبی بوده است که انسان در وسعت بیکرانهاش غوطهور شده و از سیاهی و تباهی به دور مانده است.
در ادبیات و عرفان فارسی شب قدر، شبی است که عارف خدا را، به تجلی خاص مشرف می گردانند تا با آن تجلی، حبیب قدر و مرتبه خود را به محبوب بشناساند و آن وقت ابتدای وصول سالک به مقام اهل کمال در معرفت است. بنابراین در شعر فارسی از همان دورههای نخستین ردپای پررنگ رمضان و شبهای قدر در شعر فارسی را میتوان به وضوع مشاهده کرد، از اشعار سعدی و. حافظ گرفته تا مولانا، رودکی و سنایی.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی که رشد قابل توجهی را در شعر و ادبیات فارسی شاهد بودیم نیز شاعران معاصر هر یک به فراخور حال خود اشعاری را درباره شب قدر سرودهاند، این در حالی است که بسیاری از پیشکسوتان شعر معاصر همچون علی موسوی گرمارودی، عبدالرحیم سعیدی راد و... معتقد هستند که اشعار شاعران کلاسیک درباره شب قدر از عمق و محتوایی بیشتری برخوردار بوده چرا که شاعر شناخت بیشتری از این شب کسب کرده بوده است. با این حال در میان شاعران معاصر و البته جوان شعر فارسی نیز اشعاری پرمایه درباره شب قدر به چشم میخورد.
شعر زیر از حمیدرضا برقعی یکی از این اشعار است.
در شب قدر دلـم بـا غـزلی هـمـدم شـد
بـین مـا فاصله هـا واژه بـه واژه کـم شـد
چـارده مرتبه قرآن کـه گـرفتـم برسـر
حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد
ابـتـدا حرف دلم را بـه نـگـاهـم دادم
بوسه میخواست لبم، گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گـفـت: ایـوان نـجـف بوسـه گـه عـالـم شـد
بعدهم پـشت همان پـنجره ی رویـایـی
چـشم من ، محو ضریحی که نمی دیدم شد
خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریـه مـرهم بشـود، خون جگر مرهم شـد
گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:
بـه فـدای لب خشکـت ! هـمه جـا زمـزم شـد
روی سـجـادهی خـود یـاد لـبت افتـادم
تـشـنـهام بـود ، ولـی آب بـرایـم سـم شـد
زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد
من مسلمان شده مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد
سـالهـا پـیـر شـدم در قـفـس آغـوشت
شـکر کردم ، در و دیوار قفس محکم شد
کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تـار و پـود غـزلـم جـاده ابـریـشـم شـد
سالها شعر غریبانه در ابـیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
بـرگ در بـرگ مفاتـیح پـر از شبنـم شـد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهـان مبهـم شد
بـیـت آخـر نـکند قافیـه غـافـلگـیـرت
آی برخیز! که این قافیه «یـاقـائـم» شد...