به گزارش «سراج24»، یادداشتی درباره رمان «اسماعیل» با عنوان "قطــار داستـان سـوت میکشد" نوشته حبیب یوسفزاده در ذیل این مطلب می آید که برشی است از یادنامه زنده یاد امیرحسین فردی.
خلاصه داستان؛ قهرمان داستان، اسماعیل صنوبری، نوجوانی است که پدرش را در کودکی از دست داده است. او همراه مادر و برادر کوچکش محبوب در یکی از محلههای جنوب تهران، نزدیک خط راهآهن، زندگی فقیرانهای را میگذراند. پدر اسماعیل که همیشه سعی میکرده شغلش را از بچههایش پنهان کند، رفتگر شهرداری است که در همان اوایل داستان به طرز مشکوکی کشته میشود.
ـ «وقتی دایی آمد و دستش را گرفت و برد بالای قبر، او همانطور نگاه کرد. دایی زیر گوشش گفت: گریه کن. پسر باید برای پدر گریه کنه! اما هر کاری کرد، گریهاش نیامد... مامان ناراحت بود. دوست داشت مثل همه مردهها برای شوهرش توی مسجد ختم بگیرند، اما دایی مخالف بود. زیر گوشش پچ پچ میکرد: چند بار بگم، گفتن حق ندارین تو مسجد ختم بگیرین. ماشین خودشون زیر گرفته، نباید کسی بفهمه، حالیته یا باز هم بگم؟»
بعد از مرگ پدر، اسماعیل با نوعی حالت سردرگمی آهسته و با سختی بزرگ میشود و قد میکشد. مدتی بیهوده در قهوهخانه محل پرسه میزند و روزگار به بطالت میگذراند، مدتی شاگرد دوچرخه سازی به نام عباس بیکس میشود... تا اینکه به استخدام بانک در میآید.
او که دل خوشی از کار در بانک و شمردن پولهای مردم ندارد، روزی به خود میآید و متوجه میشود به دختری که هر روز از مقابل پنجره بانک میگذرد، دل بسته است. بخش قابل توجهی از داستان به شرح این شیدایی و شور عاشقانه میگذرد.
اسماعیل که هر روز در بوته آتشین این عشق گداختهتر و پختهتر میشود، در یکی از پارکهای شهر با معشوق که سارا مهاجر نام دارد و این را از امضای نامهاش متوجه شده، قرار ملاقات میگذارد، اما هنوز صحبت چندانی میان آنها رد و بدل نشده، پدر سارا سر میرسد و ضمن ضرب و شتم اسماعیل، رابطه آنها را بر هم میزند.
اسماعیل بعداً متوجه میشود که پدر سارا قمارباز قهاری است، اما او برای آن که نشان بدهد نیت بدی ندارد و «دیده نیالوده است به بد دیدن»، سراغ پدر سارا میرود تا محترمانه و صادقانه به دلدادگیاش اعتراف کند، اما برای بار دوم او اسماعیل را با برخوردی خصمانه و فحشهای رکیک از خود میراند.
اسماعیل مانند سنگی غلتان در مسیر رود همچنان صیقل میخورد، تا اینکه در یکی از شبهای یأس و هرمان سر از مسجد محل درمیآورد. تحت تأثیر جذبه روحانی فضای مسجد برای اولین بار وضو میگیرد و نماز میخواند. البته نمازی بدون آداب و ترتیب و از نوع حکایت «موسی و شبان.»
او در میان این غلت زدنها تصمیم میگیرد از کار در بانک استعفا کند. کمکم با افرادی دلسوز در مسجد آشنا میشود و پس از مدتی، مسئولیت صندوق قرضالحسنه به او محول میگردد.
در ادامه، او از طریق دوستش جواد که مسئول کتابخانه مسجد است، نسبت به مسائل سیاسی حساس میشود و شروع میکند به مطالعه کتابهای ممنوعه و استحاله شخصیت... در پایان داستان، این نوجوان ساده دل و سر درگم پس از طی کردن سیری منطقی و باورپذیر، تبدیل میشود به جوانی آگاه با آرمانهای حقیقت طلبانه و انقلابی.
تا اینکه در یک روز برفی، اسماعیل تحت تعقیب نیروهای امنیتی قرار میگیرد و پس از گریز از پشت بام خانه به امامزادهای که در میان گورستانی قرار دارد، پناه میبرد و عاقبت وقتی چیزی نمانده به دام بیفتد، در یکی از گورهای خالی سقوط میکند.
- «بوی باروت به مشامش رسید و قطرههای خون، همراه با کرک و پر کبوترها به اطراف پاشید و صورتش را سرخ کرد... از دور دستها صدایی میآمد. صدای بوق قطار. زمین میلرزید، گور میلرزید، گور گودتر میشد و او را به درون میکشید صدای قطار میآمد. قطاری از دوردستها به او نزدیک میشد.»
به این ترتیب، داستان به پایان میرسد. بی آنکه نویسنده مشت خود را کاملاً باز کرده باشد. یعنی مشخص نمیشود که قهرمان داستان کشته شده یا نه. نویسنده دفتر را به پایان میرساند، اما حکایت را باقی میگذارد تا قطار داستان همچنان در ذهن مخاطب سوت بکشد و به حرکت خود ادامه دهد.
چند نکته
اگر به طور مثال، 50 سال بعد کسی سؤال کند: «چه شد در ایران انقلاب شد؟» یا «چرا جوانان آن زمان که رژیم شاه میکوشید انواع اسباب غفلت را برایشان فراهم کند، ناگهان انقلابی شدند و علیه نظام شاهنشاهی شوریدند؟» پاسخ هنرمندانه این سؤال، «اسماعیل» است.
پرداخت داستانی و شخصیتپردازی در این اثر آن چنان صمیمی و بی تکلف است که گویا با رویدادی مستند مواجه هستیم. نویسنده بدون اصرار بر کلیشههایی که در آنها قهرمانها معمولاً عصاره تمام کمالات انسانی هستند، با خلق شخصیتی کاملاً معمولی و از قشر فرودست جامعه و پروراندن او در فضایی آکنده از تلخیها و شیرینیهای زندگی، کوشیده است داستان انقلاب را بیان کند.
اگر قرار باشد این اثر را به ترتیب عناصر پدیدآورنده آن رتبهبندی کنیم، دو عنصر «توصیف» و «طنز» در صدر جدول قرار میگیرند. قلم امیرحسین فردی در این داستان گاهی چنان دستخوش شاعرانگی میشود که شاید بتوان گفت با یک شعر کلاسیک عاشقانه فقط به اندازه قافیه و ردیف فاصله دارد.
در نگاه او قاصدکها «اشک خورشید» هستند و آسمان «اقیانوس وارونه» است. در یکی از فرازهایی که اسماعیل از فرط دلتنگی نزد یکی از اقوامش در شمال کشور رفته، میخوانیم: «به دریا نگاه کرد. معرکه شگفتی بود. دریا و مهتاب در هم آمیخته بودند. امواج بازیگوش، از شانههای هم بالا میرفتند و به سوی ساحل میغلتیدند. هیاهوی پردامنهای که امتدادش گویی آن سرِ دنیا بود... آن سوتر، اسبها با سرخوشی میتاختند و یال میافشاندند.»
اصولاً قلم فردی با طبیعت رابطهای نزدیک دارد و این شیفتگی به طبیعت را در جای جای اثر بروز میدهد. وقتی اسماعیل پس از تحمل درد فراق یار، برای نخستین بار به نماز می ایستد، میخوانیم: «پیشانیاش را روی مُهر گذاشت و در خود مچاله شد. کوچک شد. جمع شد، در خود فشرده شد. (به ریتم واژهها دقت شود.) هق هق میگریست. چشمهایش را بسته بود. خیزابهای عظیم نور، با رنگهای گوناگون، پشت پلکهایش شکل میگرفتند، در هم میتنیدند، همچون امواج روی هم میغلتیدند و پیش میآمدند. صدای دریا در گوشش پیچید. همه جا آبی شد، به رنگ دریا، به رنگ آسمان و از پس موجهایی که میآمدند، دو چشم پیدا شد و به او نگریستند...»
همانطور که میبینیم، نویسنده فقط ناظر بیرونی احوال شخصیت داستان نیست، او تا پشت پلکهای او سرک میکشد تا چیزی را از قلم نینداخته باشد. توصیفهای خیالانگیز و شاعرانه فردی در این اثر بی شک الگوهایی مثالزدنی برای کلاسهای داستاننویسی و نویسندگان جوان است. برای آشنایی با این ویژگی، بهترین کار مرور آثار نویسنده، به ویژه «اسماعیل» و «آشیانه در مه» است.
طنز و باریک بینی در «اسماعیل» از دل زندگی میجوشد. نویسنده فارغ از زبان بازیهای دمدستی و تلاشهای مذبوحانه برای ایجاد موقعیتهای به اصطلاح طنز، نوعی شوخ طبعی ساده و صمیمی را در لحظههای تلخ روایت وارد کرده است تا روزنهای به تاریکیهای غمانگیز زندگی گشوده باشد و سیر داستان دچار خفگی نشود.
فردی هنگام تصویرپردازی لحظههای زندگی و ارائه آن به مخاطب، گزینشی هوشمندانه دارد. گاهی کاملاً در جزئیات دقیق میشود و گاهی بنا به تشخیص خود به کلی گویی بسنده میکند. مثلاً برای توصیف فضای یک قهوه خانه، مگسها را زیر ذره بین میبرد و مینویسد: «پشت میز نشست و صبحانه خواست. چند مگس گوشه میز، با پاهای عقبی بالهای خود را ماساژ میدادند...» و گاهی شخصیتهایی را در حد «تیپ» نگه میدارد و از شخصیتپردازی درباره آنها اجتناب میکند. به طور مثال، موقع صحبت از مسجد محل، به عباراتی مانند «خادم مسجد» یا «معتمد محل» اکتفا میکند. در حالی که میشد کمی بیشتر به آنها بپردازد. نکته دیگری که امیرحسین فردی به روشنی در رُمان «اسماعیل» آورده است، وضع جریان مارکسیستی متأثر از اندیشههای سوسیالیستی در زمان قبل از انقلاب است. اسماعیل بعد از ناامید شدن از وصال معشوق به ایستگاه راهآهن میرود و برای گریز از غم بزرگی که او را در برگرفته، از متصدی فروش بلیت میخواهد اولین بلیت قطار به هر کجا را که موجود است، بدهد. به این ترتیب راهی تبریز میشود و در کوپه قطار با یک نفر به نام کامل آشنا میشود و به بهانه اختلاط و هم صحبتی با او که نماینده قشر روشنفکر چپ آن دوره است، دیدگاه مبارزاتی ساده لوحانه این گروه را به گونهای ظریف مرور و نقد میکند. همچنین در حدی گذرا به پیچیدگی اوضاع کشور در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی اشاراتی دارد و پدیدههایی همچون روحانیون ساواکی وابسته را به نحوی هنرمندانه به تصویر کشیده است.
رمان اسماعیل شروعی با طمأنینه و با وقار دارد، اما مثل قطاری که بعد از طی مسافتی آهسته شتاب میگیرد، هرچه به پایان داستان نزدیک میشود سیر روایت آن تندتر میشود و پرشها و نکتههای پرداخت نشده بیشتر به چشم میخورد. بهطور مثال، همراه کامل همان رفیقی که در قطار با او آشنا شده و افکار مارکسیستی دارد، به دیدار یک معلم مشکین شهری به نام «مش عمو اوغلی» میرود و از زبان او سخنان سنجیدهای درباره آینده رهبری انقلاب میشنود و... اما ناگهان بی هیچ اشارتی، کامل به حال خود رها میشود. طوری که انگار اصلاً وجود نداشته است یا در جایی وقتی اسماعیل به یاد معشوقش سارا، میافتد، افسانه فولکلور «سارا» و غرق شدنش در سیلاب، برای این عاشق دلسوخته تداعی میشود. در حالی که به نظر میرسد، بهتر میبود نویسنده پیرامون این افسانه فولکلور غور مختصری بنماید تا اشارت او به افسانه سارا، در مذاق خوانندگان غیرآذریزبان نیز شیرین افتد.
از دوستان شنیدهام که در روزهای پایانی عمر، امیرخان مرتب به دوستان تأکید میکرد: «وقت نیست، باید سریعتر کار کنیم، هنوز کارهای برزمین مانده بسیارند، هنوز...»
خوشبختانه از زنده یاد امیرحسین فردی، رمان «گرگ سالی» زیر چاپ است که میتوان آن را ادامه داستان «اسماعیل» دانست. پس بی صبرانه در انتظاریم تا گذرگاههای دیگری از مسیر قطار انقلاب اسلامی را از نگاه امیرحسین فردی به تماشا بنشینیم.