به گزارش «سراج24» برادر عزیزم! ای برادری که همه چیزت را به خدا سپردی. جانت روشن از نور شد و قلبت خانه ی شوق شهادت آنهم از نوع غربت و گمنامی. در صحرای عشق گم شدی و جاودانه تر ماندی. در دریای گمنامی شنا کردی و خوشنام تر شدی.
برادر گمنام و مفقودم!
چشمهایت را به خورشید سپردی و راهی شدی.
در دستهایت، سبدی از روشنایی داشتی که از باغ ستارهها چیده بودی.
در نگاهت، آسمانی از امید موج میزد.
گونههایت، همچون کویر تشنه بودند و تو با اشکت آنها را سرشار بهار کردی.
عزمت، کوه را سر افکنده کرد و صلابت تو بود که آسمان را شکافت.
به راستی تو که بودی؟!
تو که تا خدا بال زدی. تو پرندهای بودی که از ستارهها گذشتی.
اینک سالهاست دستهایم دامنت را التماس میکند و پاهایم خستهتر از پیش هنوز در پی تواند. لحظهای آرامتر که من هم با تو همسفر شوم.
به راستی تو که بودی که با تن پوشی از امید، کوله باری از صفا و توشهای از اخلاص راهی شدی؟
همسنگر دیروزم!
اینک سالهاست که فرمانروای آسمانی و در انتهای کهکشان، فراتر از مهتاب، حکومت میکنی.
خورشید، وامی است از چشمهایت و مهتاب، هر شب در آینهی پشت سرشک تو، وضو میگیرد.
بارها دیدهام که وقتی به نماز میایستادی، ستاره ستاره در صفوف شیری کهکشان به تو اقتدا میکنند. در سجدهات گم میشوند، بر قنوتت مبهوت میمانند و سرود «فتبارک الله احسن الخالقین» میخوانند.
دوست بزرگوارم!
ای کاش، مثل تو بودم، بیهیچ علاقهای جز دوست. اما چه میتوانم کرد، وقتی بالهایم شکستهاند، پاهایم خسته و راهم بسته است!
چه میتوانم کرد، وقتی که من سیلی خور خویشم؟ چشمهایم خورشید را نمیبینند، مهتاب راهم نمینمایاند. ستارهها برایم چشمک نمیزنند و آسمان با من قهر کرده است.
وقتی به خویشتن میاندیشم، نومید و پائیزی میشوم و آنگاه که به یاد وعدهی شفاعت آن شب زیبا میافتم، برقی از شرم و شوق جانم را به سوی بهار میکشاند.
... و امروز آمده ام تا بگویم هنوز به آن وعده ی شفاعت امیدوارم.
آیا شفاعتم میکنی؟
در رثای شهید گمنام
بی نامی از اینکه ...
نام تو را با نور می گویند با نور می خوانند با نور حتی می نویسند ...
یک مشکل اینجا هست
اینجا الفبای زبان ما که نوری نیست
ما خاک می دانیم ما خاک می خوانیم ما خاک می مانیم
از نور تو تنها پلاک و خاک می فهمیم
اینجا الفبای زبان ما که نوری نیست...
* شعر از: علیرضا نجفی