«حقیقت چیست و چگونه میتوان آن را شناخت؟» این پرسشی است که طی تاریخ ذهن بسیاری از فیلسوفها را به خود مشغول کرده است، اما در عصر مدرنیته با انقلابهایی که در عرصههای گوناگون زندگی انسان رخ داد فلسفه نیز دچار تغییرهای عظیمی شد و گاه حتی وسیلهای گردید برای توجیه نظامهای برآمده از مدرنیته. پراگماتیسم یکی از مکتبهای فلسفی عصر کنونی است که در پاسخ به این پرسش دیدگاهی متفاوت از مکتبهای فلسفی پیش از خود دارد.
پراگماتیسم یا عملگرایی (pragmatism)، به معنی فلسفۀ اصالت عمل است و نظریهای است که در پاسخ به پرسش «معیار درست بودن یک گزاره (قضیه) چیست» میگوید: «سودمندی و به کار آمدن»؛ یعنی هر اندیشهای زمانی درست است که به کار آید و مشکلی را بگشاید. از نظر فیلسوفان پراگماتیست بهکار آمدن تنها معیار درست بودن اندیشههاست.پراگماتیسم، به جای بنیاد نهادن رفتار خویش بر معیارهای مطلق حق و باطل، بیشتر به کارآمدی، برآیند و سود عملی رفتار خویش توجه میکند. تا قبل از این دیدگاه، نظریۀ اصلی و رایج دربارۀ حقیقت این بود که حقیقت امری است جدا از انسان؛ چه کسی آن را بشناسد چه نشناسد.
پراگماتیسم، با اعتراف به ناممکن بودن اثبات بعضی مسائل، آنها را با توجه به کاربردشان در زندگی انسان میپذیرد. از دیدگاه پراگماتیستها همۀ تصورات، مفاهیم، قضاوتها و نظریات ما قواعدی برای «رفتار» (پراگمای) ما هستند و معیار حقیقت عبارت است از سودمندی، فایده و نتیجه نه هماهنگی با واقعیت عینی؛ در واقع حقیقت هر چیز را نتیجۀ نهایی آن اثبات میکند.
بر اساس اندیشۀ پراگماتیستی حقیقت امر جدایی از انسان نیست، بلکه تنها دلیل برای اینکه نظری درست و حقیقی است و نظری دیگر باطل و خطا این است که اولی در عمل به درد انسان بخورد و برای او کارآمد و موثر باشد و دیگری چنین نباشد. به این ترتیب معنای صدق قضیه در پراگماتیسم تغییر یافت و صدق هر گزاره فقط بهوسیلۀ نتایج عملی آن سنجیده شد نه در مقایسه با واقعیت خارجی آن؛ یک فکر یا عقیده تا وقتی که فقط عقیدهاست به خودی خود نه درست است نه غلط و فقط هنگام آزمایش و کاربرد عملی آن است که براساس نتایجی که از آن نظر بهدست میآید صادق یا کاذب میشود.
در نظر مکتب پراگماتیسم اندیشهها و عقاید همچون ابزارهایی هستند برای حل مسائل و مشکلات بشر و تا زمانی که اثر مفیدی دارند درست و حقیقیاند، اما پس از آن غلط و خطا میشوند؛ برای مثال، مهم نیست که دیانت مسیحی حق است یا خیر، اساساً بحث حقانیت مدنظر نیست، بلکه باید دید مسیحیت به چه دردی میخورد؛ اگر به پیروانش نوعی آرامش روانی میبخشد، پس «خوب» است، اما این پرسش و پاسخ به آن که آیا «حق» هم است، اصلاً مهم نیست.
بنابراین حقیقت ساکن و تغییرناپذیر نیست، بلکه با گذشت زمان توسعه و تحول مییابد؛ آنچه در حال حاضر صادق است، ممکن است در آینده صادق نباشد؛ زیرا در آینده، اندیشهها و نظریات دیگری بر اساس اوضاع جدید حقیقی و متداول میشوند. همۀ امور تابع نتایج است و حق امری است نسبی؛ یعنی به زمان و مکان وابسته است و ما هیچ وقت به حقیقت مطلق نخواهیم رسید؛ زیرا علم، مسائل و مشکلات ما همیشه در حال تغییر است و در هر مرحله حقیقت آن چیزی خواهد بود که به ما کمک میکند تا به گونهای رضایتبخش، مسائل و مشکلات جاری آن زمان را بررسی و حل کنیم.
این روش فلسفی طغیانی بود علیه فلسفۀ رایج در امریکا و سنت رخوتزده و مردۀ مابعدالطبیعی که در اروپای آن زمان در حال جلوهگری بود. فلسفه در آن زمان در چنگال انتزاعات پیچیده و سنگین مباحث متافیزیکی چنان گرفتار بود که رها شدن از چنگال این سنت سنگین چندهزارساله تقریباً ناممکن به نظر میرسید.
در این سکوت بیهودۀ فلسفی، که در میان هیاهوی گوشخراش متافیزیسینهای کرسینشین دانشکدههای الهیات و فلسفۀ اولی دانشگاههای اروپایی برقرار بود، گویی آن نطفهها و جرقههای فلسفی که از اصالت مصلحت عملی دم میزد در حکم نوعی انقلاب بود؛ فلسفهای که ادعا میکرد قابلیت تحقق و ظرفیت عملی شدن را دارد، که البته این ادعا تازگی داشت.
بعد از ضربات سنگینی که هیوم و کانت به پیکر متافیزیک وارد کردند و حتی کانت باب متافیزیک را بسته اعلام کرد، گویا دیگر زمان آن رسیده بود که فیلسوفان و اندیشۀ فلسفی چشم خود را از آسمان به زمین بدوزند و این گونه بود که از آن پس انسان و مسائل آن محور قرار گرفت. اصحاب اصالت مصلحت عملی (پراگماتیسم) دریافتند که روش و نظریهشان در حل مسائل عقلی و پیش بردن سیر ترقی انسان سودمند است.
پراگماتیسم روشی است برای حل کردن یا ارزشیابی مسائل عقلی و همچنین نظریهای است دربارۀ انواع شناساییهایی که ما قابلیت تحصیل و اکتساب آنها را داریم. از این تعریف چنین برمیآید که پراگماتیسم، در حکم روشی فلسفی، در رویارویی با مسائل و مشکلات عقلی پیشآمده در عرصۀ تفکر فلسفی، با سنجیدن ارزش این مسائل و نیز با دیدی نقادانه میکوشد این مسائل را حل کند و البته همواره با سلاح ارزشگذاری خود میتواند مسئلهای عقلی را فاقد ارزش بداند و آن را متارکه کند؛ چنانکه دربارۀ بسیاری از مسائل مابعدالطبیعه از چنین برچسبی استفاده کرده و آنها را فاقد هر گونه ارزش فلسفی دانسته است.
در واقع میتوان ریشههای فلسفۀ تربیتی پراگماتیسم را در سنتهای فلسفی اروپایی یافت. مقدمات پراگماتیسم را به هراکلیت (540-480 پیش از میلاد)، فیلسوف یونانی، نسبت میدهند و بعضی فرانسیس بیکن، فیلسوف انگلیسی، را بنیانگذار پراگماتیسم میدانند. شیلر (1864 – 1937)، فیلسوف آلمانیالاصل، در سال 1929م مقالۀ «پراگماتیسم» را نوشت و این مفهوم را مترادف «انسانگرایی» یا «اصالت بشر» دانست. او نوشته است: «من خود حیران شدم که پی بردم مدتها، بیآنکه خود بدانم، پراگماتیست بودهام و طرفداری من از موضعی کاملاً مشابه در 1892م فقط نام پراگماتیسم را کم داشته است».
در هر حال آنچه مسلم است فلسفۀ عملگرایی عمدتاً با پیرس، ویلیام جیمز و جان دیویی رشد و گسترش یافت و به صورت سیستم فکری جهانگیری درآمد؛ این تکرار تاریخ بود، تکرار انقلاب فلسفی سوفیستها و سقراط و سنتشکنی آنان. نخستینبار سوفسطائیان و بعد از آنها سقراط با ماتریالیسم انتزاعی طبیعتاندیشان پیش از سقراطی به نزاع برخاستند.
سوفسطائیان انسان را معیار همه چیز میدانستند؛ معیار هستی چیزهایی که هستند و معیار نیستی چیزهایی که نیستند؛بدینترتیب تغییر جهتی بزرگ در تاریخ فلسفه روی داد؛ تغییر جهتی از شیء و عین، در حکم متعلق شناسایی، به فاعل شناسایی، در حکم متعلق و موضوع شناسایی. نقطهای که هگل آن را آغاز خودآگاهی روح در تاریخ دانسته است.
پراگماتیسم گویا تکرار این واقعۀ تاریخی بود؛ تکراری که در نقطۀ زمانی مکانی امریکای قرن نوزدهم رخ داد و به واقع نوعی انقلاب بود؛ البته این نکته شایان ذکر است که این انقلاب فلسفی، فقط در روش فلسفی نبود، بلکه اگزیستانسیالیسم و فلسفۀ تحلیلی، در حکم سنتهای بزرگ فلسفۀ معاصر، نیز در آن سهیم بودند.
با این حال باید گفت پراگماتیسم را نخستینبار چارلز پیرس در مقالۀ معروفش، با عنوان چگونه میتوان اندیشههای خود را روشن ساخت، به کار برده است. پیرس در این مقاله ثابت کرده که برای شکافتن یک اندیشه توجه به تعیین رفتاری که این اندیشه را برمیانگیزد کافی است. مقصود او از به کاربردن این واژه، روشی برای حل کردن و ارزشیابی مسائل عقلی بود.
او نخست از اندیشههای کانت و فیلسوفان اسکاتلندی طرفدار فلسفة فهم متعارف تأثیر پذیرفت. وی در فلسفهورزیهای نخستینش میخواست کاری کند که پژوهشهای نظری با تجربههای مشترک، نه تجربههای فردی، آزموده شود و در عین حال درستی تجربههای مشترک در عمل ثابت یا آشکار شده باشد؛ البته او در پی مطلق به معنای دکارتی کلمه نبود که درستی آن، همگان را به پذیرفتنش وادارد، بلکه در پی مبنای مطمئنی در اندیشه بود که بتوان پای خود را برجای اتکاپذیری گذاشت، و به گمان او این نقطة اتکاپذیر، تجربههایِ مشترکِ آزمودهشده بود.
پیرس فلسفۀ خود را از اینجا آغاز کرد، اما اندیشههایش را در اثری مدوّن منتشر نکرد. بیشترین تأکید در اندیشههای او بر عینیّت بود. از نظر پیرس پراگماتیسم به برداشت خاصی از «حقیقت» مربوط میگردد؛ یعنی یک اندیشه زمانی درست شمرده میشود که «کارایی» داشته باشد؛ برای مثال از نظر اجتماعی مفید باشد. بر این اساس جوهر پراگماتیسم پیرس در نظریۀ «معنی» نهفته است.
از نظر پیرس پراگماتیسم جهانبینی نیست، بلکه روش تأملی است و هدف آن روشن کردن تصورات است؛ بنابراین به روششناسی تعلق دارد، اما آنچه پس از او از اندیشهاش مراد کردند، با آنچه او میپنداشت تفاوت داشت. حتی گفتهاند که جنبش پراگماتیسم با سوءبرداشت ویلیام جیمز (1842 ـ 1910م)، مشهورترین فیلسوف پراگماتیست، روبهرو شد. جیمز اندیشههای پیرس را با دیدگاههای خویش متناسب ساخت و برخلاف نظر پیرس، بر عامل فردی در حکم مبنای داوری تأکید ورزید. پس از آن و در سال 1907م، وی کتابش را با عنوان «پراگماتیسم» منتشر کرد.
جیمز در این کتاب به بعضی از مکتبهای فلسفی اشاره کرده و از آنها به دلیل اینکه به زندگی فکری بشر و علم کمک نمیکنند انتقاد نموده است. او در ادامه از مفهومی به نام اراده به اعتقاد ورزیدن سخن گفته است. پیرس نام مشرب خود را از پراگماتیسم به پراگماتیسیزم تغییر داد؛ ظاهراً هدف او این بود که موضع فلسفی خود را از دیدگاههای ذهنی ویلیام جیمز جدا کند.
بعضی از جامعهشناسان معتقدند دیدگاه ویلیام جیمز در مقابل شناختگرایی محض قرار دارد. شناختگرای محض معتقد است شدت شناخت فقط به شدت براهین و شواهد وابسته است. هر قدر شواهد قویتر باشند، اعتقاد هم قویتر میشود. اما به نظر جیمز، تا وقتی که هدفها، خواستهها و اولویتهای فردی فهمیده نشوند، نمیتوانیم دربارۀ عقلانیت آن سخن بگوییم. به نظر جیمز، اگر انسان در برابر دو اعتقاد قرار گیرد که شواهد آنها یکسان هستند، به اعتقادی متوسل میشود که تأثیرات بیشتر بر زندگی او داشته باشد.
او معتقد بود این امر نه تنها در امور دینی، بلکه در مسائل فلسفی و علمی هم خود را نشان میدهد. البته او اعتقاد داشت اگر دو عقیده شواهد یکسانی نداشته باشند و یکی از شواهد قویتر باشد، باید نظریهای را انتخاب کنیم که شواهد قویتری دارد. اما در زندگی بسیار اتفاق میافتد که به این نتیجه برسیم که دو اعتقاد، شواهد تقریباً یکسانی دارند. به نظر وی، حتی «درست است» و «صادق است» برای ما بار کاملاً ارزشی دارند.
براساس دیدگاه جیمز ما فقط برای حل مشکلات خود میاندیشیم، به گونهای که نظریات ما اسباب و دستافزارهایی هستند که به منظور حل مسائل و مشکلات در تجربۀ خود به کار میبریم؛ بنابراین دربارۀ هر نظریهای باید بر اساس موفقیت آن در انجام دادن این وظیفه داوری شود؛ یعنی وقتی مثلاً میگوییم فلان عقیده صادق و درست است، در واقع بر خوب بودن آن تأکید میکنیم. سومین فیلسوف پراگماتیسم جان دیویی (1859 ـ 1952م) است.
جان دیویی هم در ادامۀ کارهای جیمز و پیرس، به پراگماتیسم علاقهمند شد و آموزههای آنان را در سیاست و آموزش به کار گرفت. «دموکراسی و تربیت»، «سرشت و کردار آدمی»، «تجربه و طبیعت» و «طلب یقین» از جمله آثار وی هستند. جان دیوئی در سال 1859م، یعنی در سالی که کتاب «انواع» چارلز داروین منتشر شد، در شهر برلینگتون در ایالت ورمونت امریکا دیده به جهان گشود.
او در دانشگاه بیش از همه از فلسفۀ ایدئالیستی هگل تأثیر پذیرفت، اما پس از تأثیرپذیری از اندیشههای داروین و گرایشهای علمی و تجربی، از ایدئالیسم هگلی و مطلقگرایی او روی گرداند و به طبیعتگرایی روی آورد؛ با این همه به بسیاری از نکتههای بنیادی اندیشۀ هگلی که تضادی با نظریه داروین نداشت، مانند تکیه بر شدن و تعامل، تأثیر دوسویۀ دیالکتیکی، غلبه بر دوگانگی میان انسان و جهان، درون و برون و روان و تن، وفادار ماند. او در عین حال روانشناس و از مشهورترین استادان صاحبنظر در تعلیم و تربیت بود.
دیویی دیدگاههای پیرس و جیمز را درهم آمیخت و آمیزة آنها را به نظریهای دربارة تحلیل منطقی و اخلاقی تبدیل کرد. او اصطلاح ابزارانگاری یا ابزاراندیشی را بر پراگماتیسم ترجیح داد؛ در عین حال بر اهمیت روش علمی تأکید ورزید. همین تأکید زمینۀ مشترکی میان پراگماتیستها و فیلسوفان دیگری پدید آورد که از مکتب تجربهگرایی منطقی دفاع میکردند. اما بعدها همین مسئله از عاملهای اصلی اختلاف شد و فیلسوفانی که در برابر پراگماتیسم موضع انتقادی گرفتند، یکی از دلیلهای اختلافشان همین روش علمی بود.
پراگماتیسم در واقع با ورود جان دیویی به دورۀ دوم تحول خود راه یافت. گروههای دیگری هم در دانشگاههای دیگر اندیشههای فلسفی دیویی را البته به روایتهای دیگری ترویج کردند. به این ترتیب بود که جریانهایی فکری در امریکا، با نامهایی همچون مکتب کلمبیا، مکتب هاروارد، مکتب شیکاگو و مانند آن پدید آمد.
پرسش دیویی مبتنی بر کارهای این دو پیشتاز پراگماتیسم این است که چه چیز در علم و فناوری هست که این دو توانستهاند چنین تغییرات مهم و انقلابی در جهان ما پدید آورند و چگونه میتوانیم علم و فناوری را در زمینههای دیگر زندگی بشری هم به کار گیریم. به نظر وی علم و فناوری از آن رو موفق هستند که توانستهاند آسایش و امنیت را برای بشر به ارمغان آورند. علم هم با روشش شناخته میشود؛ دانشمندان هرچند دیدگاههای گوناگونی دارند، در یک مسئله با یکدیگر اشتراک نظر دارند که آن همان بحث «روش» است.
البته به عقیدۀ دیویی علم فقط مجموعهای از شناختهای موثّق و دگرگونیناپذیر نیست که هر لحظه یقینی به آن افزوده میشود. او علم را فرآیند پی بردن به امور دانسته و به همین دلیل دائماً واژۀ «تحقیق» را در این زمینه به کار برده است. او معتقد است ما موجودات زندهای هستیم که مهمترین دغدغهمان بقا و زنده ماندن است و علم و معرفت باید به این هدف ما کمک کند و آسایش و آرامش بیشتر را برای ما فراهم سازد. ما ناگزیریم برای عمل کردن اعتقاداتی داشته باشیم، اما این اعتقادات همه موثّق نیستند؛ به همین دلیل باید بهترین اعتقادات را انتخاب کنیم. این اعتقادات هم فقط با کار مداوم و آزمون و خطا به دست میآیند. دیویی هم مانند معلمان فکری خود معتقد است ملاک و معنای صدق باید عمل و فعالیت باشد.
با گذشت زمان و به تدریج معنای پراگماتیسم تغییر کرد؛ ازاینرو در حال حاضر پراگماتیسم در اصل و اساس فلسفهای یکدست نیست که یک روایت داشته باشد و لذا تلقی اولیه از آن یک نظام منسجم و سیستماتیک نبوده است و این امر در نوشتههای تربیتی پیرس، که به شدت بر جنبههای عقلی و نظری آموزش تأکید میکرد، کاملاً آشکار است.
چنین تأکیدی نه تنها با اصول کلی پراگماتیسم در حکم فلسفهای عملی متناقض است، بلکه با نظریۀ تحقیق او، که آن را امری برگرفته از شک واقعی دانسته، نیز ناسازگار است؛ ازاینرو جان دیویی به جای پراگماتیسم واژۀ انسترومنتالیسم (Instrumentalism) را به کار برد. پیرس، جیمز و دیویی هرچند در مبانی فکری به هم بسیار نزدیک هستند، در نقطه آغاز اندیشۀ فلسفی با یکدیگر تفاوتهای مهمی دارند.
پیرس نقطۀ آغاز تفکر فلسفی خود را بر بحث معنا پایه نهاد. به نظر وی اگر بخواهیم بدانیم فلان تصور چه معنایی دارد، باید به آثارش رجوع کنیم؛ برای مثال اگر بخواهیم بدانیم رایانه چه معنایی دارند، باید آثار آن را به بحث بگذاریم. همین معناست که باعث تمایز دو تصور از هم میشود. اگر میگوییم میز با صندلی متفاوت هستند، به دلیل این است که کارکردها و آثار متفاوتی را میتوانیم برای آنها قائل شویم. پیرس، معنا و صدق را به دقت از هم متمایز میساخت، اما جیمز حساسیّت او را دربارۀ این موضوع نداشت.
به نظر پیرس، اعتقاد حتی میتواند استعدادی برای عمل یا نوعی عادت تعریف شود. بدین گونه است که معنا و اعتقاد هم نزد پیرس به یکدیگر نزدیک میشوند. او معتقد بود تا نظر ما دربارۀ اعتقاد مشخص نشود، در مورد معنا چیزی نمیتوانیم بگوییم؛ اعتقاد مبنای اعمال ماست و با آن هم مبانی اندیشههایمان و هم مبانی اعمالمان را میشناسیم. رویدادهای بعدی هم این اختلاف نظرها را تأیید کرد. در هر حال این سه تن (پیرس، جیمز و دیویی) را فیلسوفان کلاسیک پراگماتیسم نامیدهاند.
پراگماتیسم در واقع از همان آغاز پیدایش و رشد مراحل نخستین خود جنبش فکری یکدستی نبود؛ نظریههای خاص پیرس دربارۀ نشانههاست، درحالیکه دیدگاههای اصلی جیمز دربارۀ روانشناسی و نظریۀ شناخت است؛ فلسفۀ خاص دیویی نیز ابزاراندیشی است. پس از جنگ جهانی دوم و تغییراتی که در جهان روی داد پراگماتیسم دچار مشکلاتی شد که نتیجۀ آن ظهور نئوپراگماتیستهایی مانند ریچارد رورتی، فیلسوف و پراگماتیست امریکایی، است که به باور بسیاری یکی از فیلسوفهای مطرح عصر کنونی است. او خود را فیلسوفی نئوپراگماتیست میخواند، ولی از برچسب پستمدرن پرهیز میکند و آن را در کل بیمعنا میداند.
از دید رورتی هر فلسفهای که به دنبال یافتن معرفتی نهایی، استعلایی و بنیانی است باید کنار برود. به نظر وی فلسفه با این ادعا که میتواند به چیستی چیزها، چنانکه هستند، دست یابد فقط خود را ریشخند کرده و هرگز تاکنون نتوانسته است باورهای ما را بر پایۀ به اصطلاح تطابق با امر واقع بنا نهد؛ زیرا نه دادهای در کار است و نه امر واقعی.
آنچه هست زبان است و بس و هیچ کس را یارای آن نیست که از زبان فراتر رود و به درکی از پدیدهها، چنانکه هستند، برسد. بدین ترتیب حقیقت ساختۀ انسان است؛ زیرا انسان خالق واژههاست و هیچ آگاهی پیشازبانی وجود ندارد؛ پس هر چه هست در متن تاریخ و زبان معنا و حقیقت مییابد؛ دریافتی که برای ما با توجه به زمان و مکان مطلوب است.
پذیرش این ادعای سنتی فلسفه که ما میتوانیم به حقیقت و عقلانیت بشری دست یابیم به معنای پذیرفتن زبان فلسفۀ سنتی است و هر آنچه از نظر فیلسوفان سنتی (متافیزیکباوران) عقلانی نباشد، مردود است. به همین خاطر است که متافیزیکباوران، شعر را مهمل میخوانند و ادبیات و داستانها را سطحی و عوامانه میدانند و معتقدند آنها انسان را از مسیر اصلی خود، یعنی جستجوی حقیقت و معرفت نهایی، باز میدارد
تا اینجا به نظر رورتی، اگر فلسفۀ کلاسیک بپذیرد که وارد عرصۀ عمومی نشود، مشکل چندانی وجود ندارد. اما مشکل زمانی پیش میآید که حقیقت و عقلانیت فلسفۀ سنتی مبنای همبستگی در عرصۀ عمومی شود یا درواقع چنین تصور گردد. زمانی که فلسفه بر سیاست اولویت پیدا کند، ازآنجاکه توافق بر سر اموری مانند حقیقت و عقلانیت ممکن نیست ــ بر اساس مباحث مطرحشده دربارۀ امکانی بودن زبان ـ دو راه در عرصۀ عمومی بیشتر باقی نمیماند: یا اینکه فلسفه به ناتوانی خود اعتراف کند و به عرصۀ خصوصی برود یا اینکه واژگان خود را بر دیگران تحمیل نماید. راه حل دوم آشکارا مخالف اصول دموکراسی و لیبرالیسم است؛ زیرا وظیفۀ دموکراسی بیان تعریفی از حقیقت (چه عملی، چه فلسفی و چه دینی) نیست و نمیتواند باشد، پس فقط یک راه باقی میماند.
رورتی در مقالۀ «اولویت دموکراسی بر فلسفه» با بیان ادعای جفرسون دربارۀ اینکه «اگر همسایه من بگوید که بیست خدا هست یا خدایی نیست، آزاری به من نمیرساند« مدعی شده است که میتوانیم سیاست را از اعتقاداتمان دربارۀ موضوعهای بسیار مهم جدا کنیم؛ یعنی وجود داشتن اعتقادات مشترکی میان شهروندان دربارۀ موضوعهای مهمی مثل دین وحقیقت، برای داشتن جامعهای دموکراتیک ضروری و اساسی نیست.
در کل دغدغۀ رورتی فقط در بستر فرهنگ مدرن لیبرال غربی معنا مییابد. او میخواهد عرصۀ عمل و اندیشهای هرچه گستردهتر برای همفکران لیبرال خود فراهم کند؛ همان چیزی که آیزایا برلین آزادی منفی مینامد. رورتی گفته است: زمانی رسیده است که باید از کوشش در راه حفظ کردن هر گونه مرزی دست برداریم.
در کل میتوان گفت هر نظریه و فلسفهای متناسب با اوضاع اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و تاریخی جوامع پدید میآید و توسعه مییابد. فلسفۀ پراگماتیسم نیز از این قاعده مستثنا نیست. پراگماتیسم یا ابزارانگاری از نظر لوازمش اومانیتسی است. درستی این گفته، بیگمان با مطالعۀ اصول و متون اندیشمندان بزرگ این مکتب روشن میشود. از نظر جان دیویی پراگماتیسم مکتب ابزارانگاری (انسترومنتالیسم) است.
اومانیسم نظریهای است که به طور مشخص بر علایق، منافع و ایدئالهای انسانی تأکید میکند؛ همچنین از اصول اساسی پراگماتیسم، که همۀ روایتها و فرقههای آن بدان پایبندند، طبیعتگرایی است. براساس این اصل هر گونه امور فوق طبیعی یا مداخلۀ نیروهای فوق طبیعی انکار میگردد و طبیعت برابر و معادل وجود میشود. فلسفۀ پراگماتیسم در غرب پدید آمد و متناسب با ساختار فکری این جوامع توانست به پرسشهای آنها پاسخ دهد؛ جوامعی که در حوزۀ سیاست نظریات ماکیاول را بر دیدگاههای انسانی و ارزشی ترجیح داده و تمدن خود را بر اساس سکولاریسم، مادهگرایی و استعمار بنیان نهادهاند.
بنابراین رشد اندیشۀ واقعگرایی و مصلحتگرایی بر اساس منافع مادی با این پشتوانههای فکری امری غیر عادی نیست و نمود واقعی این اندیشه را در عملکرد سیاستمداران غربی، که دستیابی به اهداف خود با هر وسیلهای را توجیه میکنند، میتوان مشاهده کرد. در واقع بهترین زمینۀ رشد پراگماتیسم در نظام سرمایهداری فراهم شد؛ نظامی که بر پایۀ مصرفگرایی و رقابت لجامگسیخته برای نابودی منابع طبیعی و فرهنگهای دیگر پدید آمده است و ازاینرو برای کشورها و ملتهای دارای ارزشهای الهی و انسانی نمیتواند مناسب باشد.
منبع: ماهنامه زمانه شماره6
اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۳:۵۴:۰۹
اذان ظهر ۱۲:۰۴:۱۰
اذان مغرب ۱۹:۰۰:۴۹
طلوع آفتاب ۰۵:۲۴:۵۴
غروب آفتاب ۱۸:۴۱:۵۸
نیمه شب ۲۳:۱۸:۳۳
قیمت سکه و ارز
یادداشت
•••
•••
•••
•••
توئیت ها و ویراستی های برگزیده
•••
•••
•••
•••
•••
اخبار استانها
•••
•••
•••
•••
•••
افول پراگماتیسم و ظهور نئوپراگماتیسم
بهترین زمینۀ رشد پراگماتیسم در نظام سرمایهداری فراهم شد؛نظامی که بر پایۀ مصرفگرایی و رقابت برای نابودی منابع طبیعی و فرهنگهای دیگر پدید آمده است.
نظرات کاربران
پربازدیدترین ها
•••
•••
•••
•••
•••
•••
اخرین اخبار
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••