به گزارش سراج24؛ به نقل از مهر، فاطمه میرزاجعفری: «آب هرگز نمیمیرد» یکی از کتابهای مهم ادبیات دفاع مقدس است که رهبر انقلاب سال ۱۳۹۵ تقریظی بر آن نوشتند. اینکتاب درباره شهید میرزا محمد سلگی یکی از شهدای ایثارگر و بی ادعایی است که فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل (ع) لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) را برعهده داشته و در عملیات «مرصاد» هم، تا رسیدن نیروهای کمکی در روز اول هجوم، فرماندهی عملیات را بر عهده داشت. سلگی در عملیات کربلای ۵ به درجه جانبازی نائل آمد و ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ پس از سالها تحمل درد جراحات جنگ و عوارض شیمیایی به شهادت رسید.
اما در قسمت دوم، به حضور گردان ۱۵۲ اباالفضل (ع) به فرماندهی شهید میرزا محمد سلگی در قله کَدو برای موفقیت مرحله دوم عملیات والفجر اشاره داشتیم؛ که در آن گردان تحت امر فرماندهی شهید سلگی بر روی این قله هلی بُرن میشوند و سرمای طاقت فرسایی را تحمل میکنند. در ادامه نیز به شرح عملیات چنگوله که برای فریب دشمن بود تا عملیات بزرگ و اصلی در منطقه هور و جزایر مجنون انجام شود پرداختیم که شروع مجروح شدن شهید سلگی نیز همین عملیات بود. اگرچه شهید سلگی علی رغم جراحات شدید گردان را تنها نگذاشت و برای فرماندهی در خط ماند.
در پایان نیز اشارهای به حضور گردان تحت امر فرماندهی شهید سلگی در جبهه جنوب در سال ۱۳۶۳ و حضور در ارتفاعات فصیل داشتیم. سیر مجروحیت شهید سلگی در این عملیات نیز با اصابت ترکش به زانو و ساق پای وی همچنان ادامه داشت.
در ادامه، مشروح قسمت دوم مرور کتاب «آب هرگز نمی میرد» را از نظر میگذرانیم؛
* رفتن به بالای قله کَدو دل و جگر میخواست
همه چیز برای آغاز عملیات در کوه غول آسای بشگان آماده بوده است که مسیر و محل عملیات عوض میشود و گردان ۱۵۲ اباالفضل (ع) به همراه تیپ ۱۰ سیدالشهدا برای عملیات بزرگی در شمال غرب آماده شدند تا به کمک لشکر ۱۴ امام حسین و ۸ نجف اشرف، مرحله دوم عملیات والفجر را آغاز کنند. در این زمان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) نیز به سمت مهران روانه شده بود تا همزمان عملیات والفجر ۳ را انجام دهد.
سگلی در بخشی از خاطرات خود درباره این عملیات میگوید: «به گفته فرمانده عملیات شمال غرب یکی از گردانهای انصار سریعاً باید از پادگان جلدیان ارتش به روی قله کدو هلی بُرن (به عملیات پیاده کردن نیروهای پیاده با هلی کوپتر در نقطهای هلی برن میگویند) میشد و به دستور حاج حسین همدانی گردان من برای هل برن انتخاب شد.»
وی در بخش دیگری از خاطرات این عملیات میگوید: «برای تسلط بر قله بلند و صخرهای کدو، دقایق هم تعیین کننده بودند. در مرحله اول بخشهای زیادی از ارتفاعات مرزی، مثل تمرچین، قمطره و کینگ آزاد شده بودند؛ ولی قله کدو در آن سوی پادگان حاج عمرانِ عراق در فاصله پانزده کیلومتری مرز، همچنان خالی مانده بود و باید پیش دستی میکردیم و قبل از عراقیها، روی آن مستقر میشدیم.در این صورت، جناح چپ جبهه عملیاتی والفجر دو، از ناحیه این ارتفاع راهبردی تهدید نمیشد. برای هلی بُرن باید به پادگان جلدیان میرفتیم. مسیر نقده به ارومیه و پادگان جلدیان آلوده بود و گروهکهای ضد انقلاب کومله و دموکرات روی ارتفاعات مشرف به جاده مستقر بودند.»
دم غروب بود که با هلی کوپتر ۲۱۴ در دامنه کوه پیاده شدیم. همزمان نیروهای گردان سلگی (گردان حضرت اباالفضل) با هلی کوپتر شنوک هلی برن شدند انصافاً رفتن به بالای کدو دل و جگر میخواست
شهید میرزا محمد سلگی به همراه شهید حاج حسین همدانی و شهید صیاد شیرازی پس از رسیدن به محل قله کدو بچههای گردان را لابه لای صخرهها سازمان دهی کردند و سنگر سازی ها شکل گرفت. شهیدحاج حسین همدانی که در آن زمان فرمانده تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع) بوده است درباره این عملیات این طور میگوید: «دم غروب بود که با هلی کوپتر ۲۱۴ در دامنه کوه پیاده شدیم. همزمان نیروهای گردان سلگی (گردان حضرت اباالفضل) با هلی کوپتر شنوک هلی برن شدند انصافاً رفتن به بالای کدو دل و جگر میخواست. در آن شرایط و در آن سرمای سخت، در دل تاریکی و مقابل تیر مستقیم دشمن سلگی همراه با نیروهایش بی هیچ اعتراض و گلایهای راه صعود را پیش گرفتند آنها سادهترین امکانات را نداشتند. من، صیاد شیرازی و آبشناسان هر سه اورکت داشتیم؛ اما از سرما، دندانهایمان به هم میخورد. مدیریت ۴۰۰ نفر، بالای کوه با این شرایط کار هرکسی نبود؛ اما چون میرزا محمد مرد میدان عمل بود، نیروهایش عاشقانه پشت سر او بودند. ما ساعت هشت شب از آنها جدا شدیم. سلگی و نیروهایش چند شبانه روز آن بالا ماندند.»
ارتفاعات کَدو در آن زمان محل غیرت و شجاعت نیروهای ارتشی بود که با دستور شهید صیاد شیرازی به یاری افراد شهید سلگی آمده بودند و به محض حضور پدافند دولول با موشک دوش پرتاب سهند ۳ یک فروند میگ عراقی را هدف قرار داده بودند و به این ترتیب در شب پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ سه گردان از تیپ به سمت دو قله کله قندی و کله اسبی حمله کردند و علی رغم آمادگی نیروهای دشمن این قلهها فتح شدند.
* بچهشیعه اگر از پهلو تیر و ترکش بخورد درد پهلوی حضرت زهرا را میفهمد
همه چیز برای عملیات چنگوله که برای فریب دشمن بود تا عملیات بزرگ و اصلی در منطقه هور و جزایر مجنون انجام شود محیا شده بود سه گردان تحت امر حسن ترک پیش میرفت و دو گردان محور چپ به کمین دشمن و موانع و مینهای شناسایی نشده رسیده بودند چپ و راست نیروها سنگرهای دشمن بود، نیروها نزدیک سه کیلومتر از خط دشمن دور شده بودند که به همان دژبانی ای که در عملیات شناسایی مایه نگرانی بود رسیدند و در اینجا بود که با شلیک متوالی مینی کاتیوشای عراقی مواجهه شدند.
شهید سلگی در بخشی از خاطرات خود میگوید: «سه گروهان شانه به شانه هم، داخل کانالها و روی چهار تپه از سلسله ارتفاعات تونل مستقر بودیم. من با عدهای در چپترین حد گردان، تمام ذهنم به شکاف بین ما و تپه عباس عظیم معطوف بود. دوباره از حسن ترک پرسیدم: «طالبی چی شد؟» جملهای گفت که تا آخرش را خواندم: «منتظر نباش. طالبی خربزه شده.» دیگر چیزی نگفت و فهمیدم که باید بخشی از نیروها را به سمت شکاف بین تپه عباس عظیم و محور فتح شده بکشانم. زمان زیادی تا طلوع آفتاب نمانده بود و باید تا صبح نشده، این راه را برای دور نخوردن میبستیم. با تعدادی از گروهان دوم به سمت دشمن راه افتادیم. مسیر کانال گاهی از اجساد عراقیها مسدود بود. تعدادی هم مجروح بودند و ناله میکردند. جلوتر رفتیم تا جایی که کانال پر بود و باید به روی تپه میآمدیم. همین که روی تپه ایستادیم، چند رگبار از سمت تپه عباس عظیم شلیک شد و دشمن موضع خود را آشکار کرد.
تیر همان تیربارچی عراقی پهلویم را شکافت و زیر بازویم را به سرعت در خون نشاند مثل اینکه با کارد قصابی گوشت را شکافته باشند. پهلو و بازویم قاچ شده بود. خون از زیر بازو به سرعت به سمت انگشتان دستم میدوید و میریخت. ظرف چند دقیقه تمام لباسهایم در سمت چپ از بازو تا پا خیس خون شد سلگی در بخش دیگری از خاطرات خود میگوید:
«نیروهای زبده ای را برای زدن هدف جامانده انتخاب کرده بودم؛ اما نیروهای دشمن در مقابل ما، زود دستشان را بالا نبردند. تمام زورمان را گذاشتیم. هر دو طرف تا یک ساعت با تیربار و آر پی جی همدیگر را زدیم. چند نفر از ما شهید و مجروح شدند. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که از پشتیبانی آتش و خمپاره و توپخانه خودی هم کاری بر نمیآمد نگران نزدیک شدن صبح بودم. با دست به بچهها اشاره کردم تیربارچی سمجی را که مرتب به سمت ما رگبار میگرفت، بزنند که یک باره پهلو و بازوی چپم هم زمان سوختند.
تیر همان تیربارچی عراقی پهلویم را شکافت و زیر بازویم را به سرعت در خون نشاند مثل اینکه با کارد قصابی گوشت را شکافته باشند. پهلو و بازویم قاچ شده بود. خون از زیر بازو به سرعت به سمت انگشتان دستم میدوید و میریخت. ظرف چند دقیقه تمام لباسهایم در سمت چپ از بازو تا پا خیس خون شد.
نشستم. اسم رمز عملیات «یا زهرا» بود. قبل از عملیات، در سخنرانی برای گردان گفته بودم که بچه شیعهها اگر از پهلو تیر یا ترکش بخورند کمی درد پهلوی حضرت زهرا (س) را میفهمند.»
شهید سلگی علی رغم جراحت ناشی از ترکشی که به پهلویش اصابت کرده بود گردان را تنها نگذاشت.
به گفته شهید حاج حسین همدانی اگر در آن لحظات شهید میرزا محمد سلگی به دلیل مجروحیت به عقب آمده بود، معلوم نبود سرنوشت گردان حضرت اباالفضل (ع) چه میشد. شهید سلگی تا زمانی که آفتاب طلوع کرد در خط ماند و حالا دیگر عراقیها از حد فاصل گردان و تپه عباس عظیم عقب رفته بودند و نیروها دور نمیخوردند حالا دیگر عراقیها ناچار بودند با خودرو و تانک خود را به جاده برسانند و این به معنی گذر از توان نظامی نیروهای خودی بود.
شهید سلگی در بخشی از خاطرات خود میگوید:
«اگرچه قادر به جابه جایی نبودم، با دیدن مقاومت و جنگندگی بچهها، روحیه ام خوب بود. خیلیها مثل من مجروح بودند؛ اما به روی خودشان هم نمیآوردند. تا اولین ستون پیاده دشمن زیر حمایت آتش تانکها حرکت کند، از دسته ویژه گروهان سوم خواستم که برای مقابله با نیروهای پیاده و نزدیک شدن به تانکهای روی جاده، از خط جدا شده و به سمت جاده بروند.
ساعت یازده صبح، بی حالی و ضعف چنان بر من مستولی شد که قادر نبودم روی پایم بایستم. به علت خون ریزی، نمیتوانستم آب بخورم. تا ته سینه ام از تشنگی میسوخت. چشمم به قمقمه یکی از نیروها که کنارم بود، افتاد از خودم بَدم آمد که به آب فکر کرده بودم.
شهید میرزا محمد سلگی به دلیل شدت جراحات نمیتوانست صدای تانک و هواپیما را از هم تشخیص دهد اما با این حال گوشش را به زمین چسباند و به جلال فتوت دستور میدهد تا افراد را به داخل کانال ببرد و پس از آن بی هوش میشود
سر ظهر بود و دور جدید پاتکها داشت شروع میشد. چشمانم از فرط ضعف و بی حسی، همه جا را مثل سراب میدید: بسیجیها را، عراقیها را و تانکها را. سرم مدام گیج میرفت تا اینکه از هوش رفتم و افتادم. چشم باز کردم، روی یک برانکارد بودم؛ ولی از صدای آر پی جی و رگبار کلاش معلوم بود که هنوز در خط هستم. گروهی اطرافم بودند. صدای یک بسیجی را شنیدم که میگفت: «حاج میرزا شکمش پاره شده.»
سلگی به دلیل شدت جراحات نمیتوانست صدای تانک و هواپیما را از هم تشخیص دهد اما با این حال گوشش را به زمین چسباند و به جلال فتوت دستور میدهد تا افراد را به داخل کانال ببرد و پس از آن بی هوش میشود.
راوی کتاب در بخشی از خاطرات خود که پس از به هوش آمدن در بهداری رقم خورده، میگوید:
«بهیار خواست با گوشه پارچه سفید و خیس، لبهای خشکیده و ترک خورده ام را خیس کند. سر چرخاندم و گفتم: «تشنه نیستم.» گفت: «حاجی این اندازه نم و خیسی خونریزی را تسریع نمیکند.» به یاد آوردم که صبح قبل از شروع پاتک اول، حاج ابوالقاسم وحید، معاون یکی از گروهانها، چگونه از تشنگی شهید شد. به بهیار گفتم: «گردان حضرت اباالفضل (ع) یعنی گردان عطش، گردان تشنگی و گردان سقاهایی مثل شیخ که تشنه شهید شدند.» و باز بی هوش شدم.
* عبور از کانالی پر از مار و قورباغه
اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۳ گردان انصارالحسین مأمور به حضور در جبهه جنوب شد. کیلومتر ۳۰ جاده اهواز به خرمشهر جایی در نزدیکی رودخانه کارون برای استقرار گردان به عنوان عقبه انتخاب شد و خط جبهه از لشکر ۷ ولی عصر (عج) تحویل گرفته شد.
شهید میرزا محمد سلگی در بخشی از خاطرات خود میگوید: «نیروهای لشکر ولی عصر (عج) خوزستانی بودند و آشنا با آب و مرداب و خوکرده با گرمای پنجاه درجه جنوب؛ اما برای ما همه چیز حس تازه ای داشت. به غیر از گرمای طاقت فرسا، آتش توپ و خمپاره و کاتیوشا و تانک و هواپیما هم روی این سه جاده متمرکز بود؛ برای همین هم اگر کسی میخواست از جزیره شمالی و عقب، به سمت جلو و یکی از پدهای جزیره جنوبی برود، باید از دالان آتش عبور میکرد و اگر زنده میرسید، در نقطهای ثابت به عنوان کمین که البته برای دشمن لو رفته بود، زیر آتش مینشست.
جزیره حال و هوایی کربلایی داشت. گرما امان میبرید و تشنگی تا عمق جان میرفت. همین بهانهای بود که وقتی قرار شد گردان مسلم بن عقیل قبل از گردانهای دیگر به خط برود، به حاج حسن تاجوک بگویم: «در کربلا هم آن که اول از امام مأموریت گرفت، مسلم بن عقیل بود.»
پس از گردان مسلم، گردانهای قاسم بن الحسن و حضرت علی اکبر روی پدها مستقر شدند و نوبت به گردان ما رسید. به دلیل تمرکز آتش، هیچ چارهای جز پراکنده کردن نیروها در سطح جزایر نبود. سه گروهان را با نظر طرح و عملیات تیپ از جزیره شمالی تا پیشانی ضلع غربی در جزیره جنوبی آرایش دادیم؛ آرایش خطی که حکایت پیشانی آن حکایت مَقتل بود.
جزیره حال و هوایی کربلایی داشت. گرما امان میبرید و تشنگی تا عمق جان میرفت. همین بهانهای بود که وقتی قرار شد گردان مسلم بن عقیل قبل از گردانهای دیگر به خط برود، به حاج حسن تاجوک بگویم: «در کربلا هم آن که اول از امام مأموریت گرفت، مسلم بن عقیل بود»
برای رسیدن به آن مَقتل یا همان کمین، مسیری را با قایق میرفتیم تا جایی که به ششصد متری کمین میرسیدیم. آنجا باید پیاده میشدیم و از وسط کانالی که در طول جاده جلو کشیده شده بود، عبور میکردیم. کانال نزدیک یک متر عمق داشت؛ ولی به دلیل اینکه در مجاورت آب بود، در بسیاری از جاها مملو از لَجن و گِل شده بود. برای عبور از این کانالِ باتلاقی باید پوتین و جوراب و شلوار را می کنیدم؛ پوتینها را به گردن میآویختیم و لباسها را با چفیه دور سر میبستیم یا داخل کوله پشتی میگذاشتیم و از کف کانال که لانه مار و قورباغه و لاک پشت بود، میگذشتیم.
چشمها دیگر به آسمان نبود که آتش میبارید؛ بلکه به آب و زمین بود. ترس از پیچیدن ماری به دور پا، ضرب آهنگ حرکت میان گِل و شُل را تند میکرد. وقتی به انتهای کانال میرسیدیم، پوست بدنمان تا کمر زیر پوششی از گِل بدبو پنهان شده بود. تازه به کمین میرسیدیم. از آنجا دیگر چشمها رو به آسمان بود که آتش میبارید. در چنین شرایطی، هر رزمنده بیش از دو روز نمیتوانست در کمین بماند. باید تعویض میشد، البته اگر گرما زده نمیشد یا تیر و ترکش نمیخورد. اگر کسی در روز مجروح میشد باید تا رسیدن تاریکی شب منتظر میماند تا فرصت رفتن به عقب با قایق یا برگشتن از داخل همان کانال ممکن شود.
جنگ آتش در جزیره آخر کار نبود. تحمل بی آبی و تشنگی دشوارتر از تحمل آتش بود. عدهای که از عقب میآمدند، با خودشان تا مسیری یخ میآوردند. عدهای یخها را خرد میکردند و داخل چفیه میگذاشتند و به سرشان میبستند؛ اما یخها خیلی زود آب شده و با عرقی که روی سر و صورتشان بود، یکی میشد.» (صفحه ۱۲۳ تا ۱۲۴)
* بچهها گفتند پس از مجروحیت تو خط تثبیت شد
جلسات توجیهی عملیات در میمک در قرارگاه سلمان در اسلام آباد غرب به ریاست محمدباقر قالیباف (رئیس مجلس شورای اسلامی) آغاز شد که نشان از حضور پر رنگ ارتش در منطقه میمک بود که با لشکر ۸۱ پیاده ارتش با تیپهای امام رضا، نصر، نبی اکرم و انصارالحسین از سپاه ادغام شدند. هدف اصلی این عملیات کم کردن فشار از جبهههای جنوب و تسلط بر ارتفاعاتی بود که نیروها را بر مرز مسلط میکرد؛ ارتفاعاتی که یکی از اختلافات مرزی پیش از جنگ ایران و عراق بود.
کار شناسایی خط و یگان روی چهار ارتفاع قلالم، گَلم زرد، بان تلخاب و گرکنی شروع شد اما به گفته شهید سلگی تنها مشکل وجود عقبه متصل به یک جاده اصلی بود که نقطه تهدید با آتش منحنی و هوایی دشمن محسوب میشد. اگرچه جاده در این قسمت از میان شیارها و درهها میآمد؛ ولی زیر دید دشمن بود و غیر از حجم آتش که مثل بسیاری از جبههها با برتری کامل دشمن همراه بود، در بسیاری از موضوعات با دشمن تشابه وجود داشت؛ برای مثلاً در میان خط نیروهای خودی با دشمن هیچ کدام خط متراکم و پیوستهای نداشتند و این جغرافیا امکان شناسایی را فراهم میکرد.
شهید میرزا محمد سلگی در خاطرهای در این باره میگوید: «چند روز مانده به عملیات همه چیز عوض شد. قرار شد که تیپهای ۲۱ امام رضا و ۵ نصر به ارتفاعات فصیل و گرگنی حمله کنند، تیپ نبی اکرم به شیار نی خزر و تیپ ما در احتیاط بماند.
اواخر مهر ماه سال ۶۳، عملیات عاشورا آغاز شد. تیپهای امام رضا و نصر به اهدافشان دست یافتند؛ اما بچههای نبی اکرم در شیار نی خزر با دادن تلفات سنگین در زیر فشار سنگین دشمن زمین گیر شدند. همه فکر میکردیم که گردانهای ما به عنوان احتیاط به کمک آنها خواهند رفت؛ ولی این اتفاق نیفتاد. فرمانده تیپ فقط گردانهای قاسم بن الحسن (۱۵۳) و حضرت علی اصغر (۱۵۵) را از دو جناح برای تصرف چند پایگاه ایجاد کمین در مسیر گردانها، بچهها را مجبور به عقب نشینی کرد.
سه ترکش به کشکک زانو و ساق پای چپم خورده بود و اگر از سرما مچاله نشده بودم، حتماً این ترکشها به جای پا به قلب و سینه ام خورده بود.چند روزی را در بیمارستان کرمانشاه بستری بودم، دست به عصا شدم و لنگان لنگان به راه افتادم تا پزشکم را قانع کنم که اجازه بدهد که به خط برگردم. چند نفر از بچههای گردان به عیادتم آمدند و گفتند؛ پس از مجروحیت تو، جبهه آرام و خط تثبیت شد
حالا نوبت آنها بود که پاتکهای پیاده و زرهی خود را برای پس گرفتن ارتفاع در اختیار تیپهای ۲۱ امام رضا و ۵ نصر آغاز کنند. قریب صد تانک مقابل چند ارتفاع آزاد شده آرایش گرفتند. هم زمان با حرکت نیروهای پیاده دشمن، آتش توپخانه و کاتیوشا هم متر به متر ارتفاعات فصیل و گرگنی را زیر آتش قرار داد.» (صفحه ۱۳۴)
بچههای نصر مشهد دو روز میجنگند تا اینکه به دستور محمدباقر قالیباف گردان حضرت اباالفضل (ع) به عنوان نیروی کمکی انتخاب میشود و به ارتفاع فصیل رفته و روی تپهای به نام شهدا مستقر میشود. با تاریکی هوا نیروهای بعثی عقب رفته و فقط آتش خمپاره و توپ روی مواضع استقرار یافته میریخت.
شهید سلگی در بخش دیگری از خاطرات خود در این باره میگوید: «از تپه پایین رفتم. دو سه شب بود که خواب به چشمم نمیآمد. جای خوابیدن هم نبود. به معاونم گفتم: «من داخل تویوتا، یکی دو ساعت میخوابم. اگر خبری شد، بیدارم کن.» به سمت ماشین میرفتم که چشمم به پیکر یکی از بسیجیان گردان افتاد.
دو سال خدمت سربازی را پیش ما بود. بعد از اتمام خدمت نیز همچنان مانده بود اسمش یدالله ترخام بود. من را به یاد شهید احمد سهرابی در جزیره انداخت که او هم سرنوشتی این چنین داشت.
نیروهای تعاون شهید ترخام را عقب بردند و من داخل تویوتا نشستم هوا کمی سرد بود. پاهایم را از سرما به داخل شکمم جمع کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم، هنوز پلکهای خسته ام را روی هم نگذاشته بودم که خمپارهای زوزه کشید و بغل در سمت چپ فرود آمد. یک آن، پای چپم سوخت. سه ترکش به کشکک زانو و ساق پای چپم خورده بود و اگر از سرما مچاله نشده بودم، حتماً این ترکشها به جای پا به قلب و سینه ام خورده بود.
چند روزی را در بیمارستان کرمانشاه بستری بودم، دست به عصا شدم و لنگان لنگان به راه افتادم تا پزشکم را قانع کنم که اجازه بدهد که به خط برگردم. چند نفر از بچههای گردان به عیادتم آمدند و گفتند؛ پس از مجروحیت تو، جبهه آرام و خط تثبیت شد.»