اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۴:۲۸:۵۶
اذان ظهر ۱۲:۰۹:۵۹
اذان مغرب ۱۸:۴۱:۵۵
طلوع آفتاب ۰۵:۵۴:۴۷
غروب آفتاب ۱۸:۲۳:۴۵
نیمه شب ۲۳:۲۶:۵۰
قیمت سکه و ارز
۱۴۰۰/۱۰/۱۴ - ۰۱:۰۰

اول غذای این دوستان سرباز را بدهید!

این یک گزارش میدانی و ۲۰ روایت خواندنی درباره مردی‌ است که افتخار شاگردی مکتب حسین (ع) را داشته، برای مردم زمانه‌اش خوش‌ درخشیده، در مقاطع مختلف نویددهنده آرامش و امنیت بوده و اکنون در قلب‌ها جاودانه شده است: حاج قاسم سلیمانی.

اول غذای این دوستان سرباز را بدهید!

به گزارش سراج24؛ ساعت یک و بیست دقیقه بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ حاج قاسم سلیمانی، «سردار بزرگ و پرافتخار اسلامآسمانی شد و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت»، ‌ این بخشی از پیام تسلیت رهبر انقلاب بعد از شهادتفرمانده افسانه‌ای جبهه مقاومت است که هنوز با گذشت دو سال از ترور سحرگاه سردار در فرودگاه بغداد باورپذیر نیست؛ خبری که همهمعادلات را تغییر داد و منطقه غرب آسیا را برای همیشه برای رژیم‌تروریستی آمریکا ناامن کرد. حالا در دومین سالگرد شهادت مردیهستیم که در روز تشییع خود همه ایرانیان را با هر سلیقه سیاسی به خیابان ها کشاند تا یک تشییع تاریخی رقم بخورد، وداع با فرماندهای نظامی که تاریخ هیچگاه چنین محبوبیتی را سراغ نداشته و ندارد.

حالا حرف‌مان در این گزارش در مورد مرد میدانی است که هم افتخار شاگردی مکتب حسین (ع) را دارد و هم اینکه برای مردم زمانه‌اشخوش‌درخشید و در مقاطع مختلف نویددهنده آرامش و امنیت بود. قرار است چند روایت از این مرد بخوانیم. روایت‌هایی که قهرمانملی‌مان را گاهی زیر گلوگه و در میدان جنگ نشان می‌دهد و گاهی در میان مردم و برای حل مشکلات‌شان.

روایت اول: برای بچه‌های مردم

احمد یوسف‌زاده‌کرمانی است، مثل خود سردار حاج‌قاسم سلیمانی. از او هم خاطرات زیادی دارد. شاید برای همین است که روزها وماه‌های دوری از سردار، برای او و آن بیست‌وسه نفر معروف خیلی سخت می‌گذرد و شاید برای همین است که نوشتن کتابی ویژه مرام ومنش سردار را در دست گرفته تا با نوشتن از سردار، درد فراقش را التیام دهد. یوسف‌زاده‌کرمانی می‌گوید: «اگر به من بود می‌گفتم همهمقاطع زندگی سردار سلیمانی، باید فیلم و سریال شود. سال‌هایی که او می‌جنگید، دعای خیر و نگاه ترسانم دنبالش بود که جانش از بلادور باشد. خودش اما، نگاهش جایی دیگر بود و سرانجام خداوند او را که می‌جنگید، بر ما که نشسته بودیم؛ با پاداش شهادت برتریداد.»

«شاید پیش از اذان صبح» عنوان کتاب جدید یوسف‌زاده‌کرمانی است. این کتاب در انتشارات سوره مهر منتشر شده و او در موردشمی‌گوید: «در دلنوشته‌هایم برای حاج‌قاسم، ترجیح دادم مستقیم با خودش حرف بزنم، چون گمان نمی‌کنم، مرده باشد. در این کتابروایتی دارم به اسم «بچه‌های مردم» که دقیقا به همین وجهی اشاره دارد که شما در گزارش‌تان به سراغ آن رفتید در آن روایت نوشته‌ام: فدای دل مهربانت حاجی، چقدر این به قول خودت «بچه‌های مردم» برای تو عزیز بودند. ۲۷ عملیات را در جنگ هشت‌ساله فرماندهیکردی و همیشه دغدغه‌ات بچه‌های مردم بود. حاجی توی این عبارت خیلی چیزها هست. تو همیشه در قبال نیروهایت احساس مسئولیتمی‌کردی. برخلاف طعنه‌هایی که بعد از جنگ شنیدی و هنوز می‌شنویم، بچه‌های مردم عزیز مادر بودند، گوشت دم توپ نبودند. جان یک‌یکآن‌ها برای تو که فرمانده شان بودی مهم بود. حواست به آن‌ها بود که اسیر نشوند، در کمین نیفتند و از بین نروند.

کربلای پنج یک نمونه‌اش، می‌گویند تمام روزهای طولانی آن مثل ۱۰ دقیقه اول فیلم «نجات سرباز رایان» بوده، یک جهنم واقعی از آتشتیربار و توپ و تانک و خمپاره... ه. در چنین موقعیتی دادخدا سالاری و دوستانش در نزدیکی تانک‌های دشمن گیر افتاده بودند. نه امکانپیشروی داشتند و نه بازگشت از مهلکه. شنیدی که بچه‌های لشکر گیر افتاده‌اند. عبور از میان آن همه آتش و نجات دادن نیروها محالبود، اما نه برای تو که چشم بر انتهای لشکر دشمن داشتی، دندان‌های آسیا را به هم می‌فشردی و جمجمه را به خدا عاریت داده بودی. طولی نکشید نشسته بر ترک موتور رسیدی و بچه‌ها را به تدبیر از قتلگاه بیرون کشیدی.»

روایت دوم: لبیک به امام

جنوب ایران دهه ۶۰ جبهه‌های نبرد، عملیات رمضان کار سخت شده بود و به دلیل نرسیدن رزمندگان به بعضی از اهداف، وضعیت مساعدنبود! صدام با کمک آمریکا و... تجهیزات زیادی ریخته بود و... فرمانده کل سپاه در جمع فرماندهان قرارگاه کربلا وضعیت جبهه‌ها رابررسی می‌کرد، اما... آخر کار گفت: «چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم، هر کدام از شما نمی‌تواند بماند، برود.» اولین فرماندهی که برایلبیک به امام و تجدید عهدش با خدا شروع به صحبت کرد، قاسم سلیمانی بود، جوان بیست‌وچند ساله میدان...

روایت سوم: ترس بر دل اشرار

احمد یوسف‌زاده‌کرمانی روایت دیگری دارد از سردار سلیمانی که به ماجرای یک قاچاقچی شرور در منطقه سیستان‌وبلوچستان اشارهمی‌کند و می‌گوید: «حمید نهتانی را سیستانی‌هاو بلوچستانی‌های غیرتمند فراموش نکرده‌اند. شروری بود با دستان آلوده به خون جوانانوطن. جاده زابل به زاهدان را بست و ۸۰ نفر از بچه‌های نیروی انتظامی را که داشتند به محل خدمت‌شان می‌رفتند، یکجا توی اتوبوس‌هادستگیر کرد. تا خبر به سردار برسد از کوره راه‌های خاکی ردشان کرده بود به روستایی در خاک افغانستان. بچه‌های مردم را برده بودند! حالا چه کار باید کرد. همه مانده بودند که با این اقدام قلدرانه چطور باید مواجه بشوند. کار را از طریق دیپلماتیک و نامه‌نگاری و احضارسفیر و این جور راه‌های مسالمت‌آمیز دنبال کنند یا... یا نداشت.» اینجای متن یوسف‌زاده‌کرمانی خطاب به حاج‌قاسم سلیمانی نوشتهاست: «تو وارد شدی با نیروهایت با تجربه ۲۷ عملیات جنگ و ده‌ها عملیات بعد از جنگ. طولی نکشید که خاک افغانستان را درنوردیدیدو محل را کامل محاصره کردید. پیغام فرستادی به حمید نهتانی که اگر هر ۸۰ نفرشان را آزاد نکنی تا ساعاتی دیگر تمام روستا را رویسرت خراب می‌کنیم! مثل همیشه نام تو رعب انداخت در دل اشرار. بچه‌های مردم را صحیح و سالم پس گرفتید و برگرداندید به خاکوطن.»

روایت چهارم: نجات بچه‌های مردم از سنگستان غریب

یوسف‌زاده به ماجرای دیگری اشاره می‌کند که برای کرمانی‌ها بسیار آشناست و می‌گوید: «حاجی من که بچه جنوب کرمانم می‌دانم«آورتین» کجاست و عیدوک بامری چه کسی بود. در عملیات آورتین نیروهایت به مدت چهار روز عیدوک شرور و قاتل را قدم‌به‌قدم تعقیبکردند. گاه به چندصد متری او و تفنگدارانش می‌رسیدند و گاه در تاریکی شب، شکار از تیررس‌شان در می‌رفت. آورتین که نقطهکوهستانی تلاقی سه استان کرمان، هرمزگان و سیستان‌وبلوچستان بود را از هر سو محاصره کرده بودید. یک کوهستان غریب بود وتفنگداران عیدوک که همه سوراخ‌ها و راه‌کوره‌های کوه را می‌شناختند و نیروهای تو که هر کدام اهل نقطه‌ای از سرزمین پهناور ایرانبودند. بچه‌هایت ناامید نشده بودند که یکدفعه صدای هلی‌کوپتری سکوت کوهستان را شکست. پاسدار شهید محمد جندقیان بچه آران وبیدگل، وقتی گردوخاک هلی‌کوپتر فرو نشست.

باور نمی‌کرد این تویی که از هلی‌کوپتر پریدی پایین! به جای اینکه در دفتر کارت در کرمان نشسته باشی و عملیات را از طریق بی‌سیمرصد کنی، آمده بودی ببینی بچه‌های مردم گم نشده باشند میان آن سنگستان غریب.»

روایت پنجم: موتورآب به جای اسلحه

از اشرار بودند، سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج‌گیر. از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سر به هوا. حاج‌قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت. چندوجهی کار کرد. چه جنگید، چه کنارشان قرار گرفت، چه تامین‌شان کرد،چه... اسلحه‌ها را گرفت و به جایش موتورآب برایشان تهیه کرد. تا روی زمین‌هایشان کشاورزی کنند. ارباب خودشان باشند تا زورگیر! حالا همین‌ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند.

 

روایت ششم: ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم

یوسف‌زاده‌کرمانی در جای دیگری از کتاب «شاید پیش از اذان صبح» می‌نویسد: «هرج‌ومرج‌ها تا یکی دو سال ادامه داشت تا اینکه توتمرکز را گذاشتی روی جنوب استان کرمان که جولانگاه اشرار شده بود. تصمیم گرفته بودی قائله شرارت را برای همیشه بخوابانی، البتهنه با تیربار و کاتیوشا، بلکه تا آنجا که بشود به شیوه خود مهربانت. با سلاح صلح. از بشاگرد تا رودبار و قلعه‌گنج و دلگان و مرزایرانشهر خبر مثل باد پیچید و به گوش اشرار و قاچاقچیان رسید که قاسم سلیمانی اعلام کرده اگر تفنگ‌هایتان را تحویل بدهید و تسلیمدولت جمهوری اسلامی بشوید، نظام از گناه‌تان درمی‌گذرد. اسم پرهیبت تو ترسی انداخت در دل یاغی‌های مغرور. لشکر ثارالله بهفرماندهی تو در منطقه جنوب کرمان مستقر شد. بیانیه‌تان به دست اشرار رسید. نوشته بودی هر کس دست از شرارت بردارد و تفنگش رازمین بگذارد، نه‌تن‌ها بخشیده می‌شود، بلکه برای معاشش آب و زمین هم دریافت می‌کند تا به زندگی شرافتمندانه برگردد. طولی نکشیدکه از تلویزیون، اشرار سیبیل تاب‌داده‌ای دیدیم که موهایشان از زیر کلاه‌های پوست پره‌ای تا کمرگاه‌شان می‌رسید و سال‌ها یاغی‌گری وزندگی در کوه و بیابان چهره‌هایشان را وحشتناک کرده بود، جلو می‌آمدند و تفنگ‌هایشان را زمین می‌گذاشتند... قطارهایشان را بازمی‌کردند و روی انبوهی از سیمینوف و تیربار و خمپاره می‌انداختند و می‌گفتند: «ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم ما تسلیم جمهوریاسلامی هستیم.» و این چنین بودکه هیبت نامت منطقه را آرام کرد.»

روایت هفتم: اشرار جنوب

اشرار جنوب تعدادی از نیروهای ما را گروگان گرفته بودند. جلسه اضطراری به فرماندهی حاج‌قاسم تشکیل شد. اشرار نیروها را به یکشهرک بین مرز ایران و افغانستان و پاکستان برده بودند که منطقه خودمختاری بود و نیروهای افغان‌ستانی آنجا مستقر بودند ومی‌خواستند ایرانی‌ها را به افغانستان منتقل کنند. حاج‌قاسم گفت: «سران قبایل را دعوت کنید تا صحبت کنیم.» آمدند جلسه تشکیلشد. حاج‌قاسم به آن‌ها گفت: «زن و بچه‌های شما در آن شهرک هستند، ما هم نمی‌خواهیم دخالت کنیم. پس یا کمک کنید اشرار رابگیریم یا آن‌ها را قانع کنید نیروهای ما را برگردانند.» سران قبایل وقت خواستند و با اشرار صحبت کردند. سردسته اشرار گفت ۲۴ساعت وقت بدهید.

حاج‌قاسم پیام را شنید، گفت: «نه! فقط تا غروب امروز تا غروب!» تا غروب زمانی نبود که اشرار بتوانند تدبیر کنند و حاج‌قاسم هم کسینبود که اشرار بتوانند از دست او فرار کنند. زمانی نگذشته بود که دوربین نگهبانی نشان داد نیروهای گروگان گرفته‌شده در یک خط راسجغرافیایی به خط شده‌اند سمت پایگاه! حاج‌قاسم هم سر قولش ماند و اشرار را بخشید.

روایت هشتم: محاصره حلب

یوسف‌زاده روایت دیگری هم دارد از محاصره حلب و می‌گوید: «یک نمونه دیگرش وقتی که داعش و گروه‌های تکفیری شهر حلب رامحاصره کرده بودند. راهی برای نفوذ به شهر نبود. به فلاح‌زاده، معاونت عملیاتی‌ات گفتی با هواپیما در فرودگاه حلب فرود می‌آییم! فرودآمدی و درحالی که انتهای باند دست داعش بود. اما تو از هیچ چیز نمی‌ترسیدی... برایت مهم بود تا بروی و جان مردم را نجات بدهی... به قول خودت «بچه‌های مردم» بودند که باید برای نجات‌شان می‌رفتی... رفتی و توانستی به هر زحمتی که بود محاصره حلب را بشکنی،چون تو قهرمان مردم بودی و هستی...

روایت نهم: باید برم به بچه‌های مردم سر بزنم

سدالوعر افتاد دست داعش. آن روز همه حواست به بچه‌های مردم بود. این بار، اما بچه‌های مردم، بسیجی‌های مومن حشدالشعبی عراقبودند. همان روزها، شهید حججی خودمان را در آن حوالی سر بریده بودند و این اتفاق داشت برای بچه‌های «حیدریون» هم می‌افتاد. دوباره به فلاح‌زاده گفتی باید بروم به بچه‌های سدالوعر سر بزنم. فلاح‌زاده گفت: «حاجی جان! جاده در تیررس داعشه، راه عبورینیست!» گفتی: «با هلی‌کوپتر می‌رم.» فلاح‌زاده که بیم جان عزیز تو را داشت خواست بگوید، خطر سقوط بالگرد جدی است، اما توقرص و محکم گفتی: «اگه از دو طرف هم آتش بباره، من باید برم به بچه‌های مردم سر بزنم» و رفتی...

روایت دهم: نماز شکر در نقطه صفر مرزی

وقتی رسیدیم نقطه صفر مرزی، سردار خم شد و نماز شکر خواند. می‌دانید قصدش چه بود؟ ما معمولا برای سرکشی به مناطق درگیریبا هلی‌کوپتر رفت‌وآمد می‌کردیم. یکی از روزهایی که منطقه «حنف» در مرز عراق و سوریه از دست داعش آزاد شده بود با حاج‌قاسمراهی آن منطقه شدیم برای بررسی اوضاع. قبلش آمریکا اعلام کرده بود: «کسی حق نداره به مدار ۵۵ درجه منطقه نزدیک بشود.» هلی‌کوپتر که بلند شد، سردار مشغول نوشتن مطلبی در دفترش شد. به چنددقیقه نکشیده، جنگنده‌های آمریکایی هم بلند شدند وتلاش‌شان برای انحراف مسیر ما شروع شد. من مضطرب شدم و چندبار به سردار گفتم: «حاجی جنگنده‌ها دارند به ما نزدیکمی‌شوند.» جوابی به من نداد حتی سر بلند نکرد تا جنگنده‌ها را نگاه کند. به نوشتن ادامه داد. جنگنده‌ها خودشان برگشتند و ما باافتخار در نقطه صفر مرزی نشستیم. نماز شکر را آنجا خواندند.

روایت یازدهم: محاصره مسیحیان

مسیحیان، ارمنی‌ها و ایزدی‌ها فریاد کمک‌خواهی‌شان بلند شده بود، از دست داعش هیچ‌کدام از دولت‌های مسیحی کمک‌شان نکردند،زن‌هایشان زیر دست داعشی‌ها بودند و مردان‌شان اسیر. تنها مردی که با نیروهایش کنارشان ایستاد و محافظت‌شان کرد، کسی بود کهبا قرآن و زیر سایه اهل بیت (ع) تربیت شده بود، حاج‌قاسم سلیمانی.

نماینده کلیمیان ایران در پارلمان بروکسل، گفت: «اروپایی‌ها باید خجالت بکشند؛ تنها کسی که از مسیحیان شرقی دفاع می‌کند، سردارسلیمانی است، یک مسلمان. این کار سلیمانی درحالی است که نمایندگان اروپا پا روی پا انداخته‌اند و آب‌معدنی‌شان را می‌خورند.»

روایت دوازدهم: روحیه زیاد

منطقه‌ای در محاصره ۳۶۰ درجه نیروهای داعش بود! جوان‌های خوبی در آن منطقه هستند که دست تنهایند، فرماندهی ندارند،تعدادشان اندک است و محاصره مدام تنگ‌تر می‌شد. کم‌کم دل‌ها به اضطرار افتاده بود، اما مقاومت تا آخرین قطره خون باید ادامه پیدامی‌کرد. مجاهدان، دل‌شکسته منتظر فرجی از جانب خدا بودند... حاج‌قاسم با بالگرد وارد منطقه شد؛ آن هم در محاصره کامل دشمن! مدافعان چشم‌شان که به حاج‌قاسم سلیمانی افتاد، جان پیدا کردند، روحیه پیدا کردند، انگیزه پیدا کردند و محاصره شکسسته شد،دشمن متواری و فراری شد و منطقه آزاد...

روایت سیزدهم: نجات کردها از دست داعش

داعش رسیده بود پشت دروازه‌های اربیل عراق. داعشی که با اندیشه کاباره‌ای به دنیا آمده بود با کمک اروپا رشد کرد و با پول عربستانو... جنایت کرد. زن‌ها را به اسارت می‌برد و می‌فروخت و به آتش می‌کشید، ویرانه می‌کرد. رهبر کردها مسعود بارزانی خطر را بیخگوشش احساس می‌کرد... تماس گرفت با آمریکایی‌ها جواب رد دادند. با انگلیسی‌ها، محل نگذاشتند. با ترکیه، فرانسه، حتیعربستان... اضطرار و اضطراب فوران کرده بود... تنها یک مرد مانده بود، حاج‌قاسم سلیمانی! با ایران تماس گرفت؛ تنها کسی که تماسکردها را بی‌پاسخ نگذاشت او بود که گفت: «کاکا مسعود! تا فردا مقاومت کنید، بعد از نماز صبح در اربیل خواهم بود. امشب استان راحفظ کنید.» حرفش را عملی کرد و خودش را رساند به آنها. ظرف ۲۴ ساعت همه مشکل را حل کرد و داعش را از اربیل عراق دور کرد.

روایت چهاردم: مثل همه مردم

خدا به حاج‌قاسم، دو نوه دوقلو داد، اما باید در دستگاه می‌ماندند. چند روزی... اتاق ایزوله تا سه ساعت دیگر پر بود. پزشک رفت سراغیکی از مادرها که بچه‌اش دو یا سه ساعت دیگر مرخص می‌شد. مادر تا فهمید طرفش حاج‌قاسم سلیمانی است با رضایت گفت: «حتما! ایشان جانش را برای امنیت گذاشته وسط.» سه ساعت که چیزی نیست! اما حاج‌قاسم متوجه شد، مخالفت کرد و گفت: «مدتی که بایدآن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می‌مانیم مثل همه مردم.»

روایت پانزدهم: حفاظت

حفاظت از سردار کار سختی بود، چون سردار راحت می‌گرفت. حواسش آنقدری که به بیت‌المال بود به خودش نبود. مراسم بزرگداشتیبرای فوت پدرشان گرفته بودند، برای آماده‌سازی فضا از سربازها کمک گرفته شد. حاج‌قاسم وقتی وارد شد و این صحنه را دید، مخالفتکرد؛ گفته بود سربازها مرخص شوند، اما محافظت از او نمی‌گذاشت تا حرفش را قبول کنند. وقتی دید حرفش را نمی‌پذیرند. با تک‌تکسربازها روبوسی کرد، عذرخواهی کرد، محبت کرد، موقع پذیرایی به مسئول شان گفت: «اول غذای این دوستان سرباز را بدهید...»

روایت شانزدهم: وای بر شما اگر رهبرم حکم جهاد دهد

۹۳.۹.۲۳ شبکه الفرات؛ آقای ابوالحسن، رئیس یکی از قبایل عراق و فرمانده نیروی مردمی می‌گوید: «مطلع شدیم که ۳۷۰ نفر ازنیروهای داعش آرایش نظامی گرفته‌اند. برنامه عملیات‌شان گروگان گرفتن زائران ایرانی بود. نزدیک اربعین بود و حفاظت از زوار راحاج‌قاسم سلیمانی فرماندهی می‌کرد. موضوع را به حاج‌قاسم اطلاع دادیم... نگرانی در میان برادران عراقی موج می‌زد و منتظر دستورو تصمیم سردار بودیم.

اما حاجی تنها با ۲۰ نفر از نیروهایش راهی شد. مسیر نیروهای داعش مشخص بود. لشکر اندک سردار کمین کرد. درگیری بین دوجبهه فقط ۳۰ دقیقه طول کشید و تمام. فقط یک نفر از داعشی‌ها زنده مانده بود که اسیر شد. حاج قاسم با همان کت و شلواری که تنشبود مقابل اسیر عراقی ایستاد، کت و شلوارش را نشان داد و گفت: «می‌بینی، لباس من برای جنگ نیست! وای بر شما... اگر رهبرم سیدعلی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم!»

 

روایت هفدهم: تسبیح یادگاری پدری

شاید در این چند روزه خاطره محمود کریمی مداح اهل بیت (ع) را شنیده باشید. او در این خاطره گفته بود که بعد از تمام شدن مراسمعزاداری در اتاقی از هیات نشسته بودیم، مردی با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت چرا به این خانم‌های بدحجاب که به هیات آمدنداعتراض نمی‌کنید و به حاج‌قاسم سلیمانی رو می‌کند و می‌گوید که حاجی شما یک چیزی به این‌ها بگویید. سردار سلیمانی به مرد رومی‌کند و می‌گوید مگر به خانه شما آمده‌اند که معترض‌شان شدید. این‌ها به خانه مادرشان زهرا (س) آمده‌اند. شیوه برخورد حکیمانه وسعه‌صدر حاج‌قاسم سلیمانی در مواجهه با مردم، یکی از نمونه‌های مثال‌زدنی است که کمتر در بین مسئولان می‌بینیم. مثلا در جایدیگری زینب سلیمانی، دختر شهید، روایت خواندنی از این سردار با یک خانم بدحجاب دارد. او از پروازی می‌گوید که با پدرش به سمتتهران داشتند و خانمی کنار پنجره هواپیما بود و او و پدرش هم کنار دست او نشسته بودند.

زینب سلیمانی می‌گوید: «در صندلی‌های هواپیما مستقر شدیم. من و پدر کنار هم نشستیم. پرواز کمی تاخیر داشت و آن خانم در حالغر زدن بود و می‌گفت همه چی در این مملکت مشکل‌دار است و این هم از پروازهایشان... پدر صدا را می‌شنید، اما نمی‌دید چه کسیاین‌ها را می‌گوید نگاهی به آن خانم انداختند و بعد از جیب‌شان چند شیرینی درآوردند و به من گفتند به آن خانم تعارف کن. من همشیرینی‌ها را داخل یک دستمال کاغذی گذاشتم و تعارف کردم، اما آن خانم شیرینی برنداشت. هنوز هم پدر را ندیده بود. تا اینکه خلباناز کابین بیرون آمد و بعد از سلام و علیک از پدر خواست که به کابین آن‌ها برود، ولی پدر نپذیرفت و گفت همین جا خوب است ومی‌خواهم کتاب بخوانم.

آن خانم تازه متوجه پدر شد و ایشان را شناخت چندباری خم شد و نگاه کرد و بعد پدر شروع به صحبت با او کرد که شنیدم که شما ازاوضاع مملکت گله می‌کردی خواستم بگویم که کاستی‌ها و مشکلاتی که وجود دارد گردن من مسئول است نه رهبری. ایشان برای اینمملکت همه کار کرده‌اند. صحبت‌هایشان تا زمانی که به تهران برسیم ادامه پیدا کرد و از خیلی از مسائل صحبت کردند، تهران کهرسیدیم. آن خانم گفتند که من حتما صحبت‌های شما را به دوستانم خواهم گفت، اما احتمالا حرفم را باور نمی‌کنند. پدر در جیب‌شاندست کردند و یک تسبیح درآوردند و به آن خانم دادند. لبخندی زدند و گفتند به دوستانت بگو که من این تسبیح را دادم حتما حرفت را باورمی‌کنند.»

روایت هجدهم: سیل خوزستان

حبیب احمدزاده روایتی دارد از حضور سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس در سیل خوزستان، او می‌گوید: «نمی دانم چندمین روز سیلِخوزستان بود که دیگر همه متوجه وخامت رو به تزاید اوضاع شدند. در شادگان بودیم. هر دقیقه آب بالا و بالاتر می‌آمد. با گروه جشنوارهدانش آموزی، روستا به روستا می‌رفتیم. هنرمندانی هم با ما بودند. کارمان عروسک هدیه کردن و گرفتن جشن‌های کوچک و روحیه دادن بهبچه‌های محصور در سیل بود. دو دستگاه کوادکوپتر هم داشتیم که آخرین تصاویر هوایی از پیش روی سیل را برای استانداریخوزستان ارسال می‌کردیم. یک روز غروب گفتند حاج قاسم در راه است و برای بازدید از وضعیت خوزستان می‌آید. آقای شوشتری ازستاد عتبات خوزستان و آقا مکی یازع دبیر جشنواره دانش آموزی به‌صورت خودجوش خانه‌ای پیدا کردند تا بتوانند گروه حاج‌قاسم را درآن، جا دهند. حاج‌قاسم و همراهان شان از راه رسیدند، ولی قبل از رسیدن شان این دو دوست مان برای تهیه مختصر شامی همراه باصاحبخانه بیرون رفته بودند. من و دو نفر از دوستان جوان فیلمسازم، یعنی حسین روشنکار و مهردادخان افراسیابی شدیم میزبان! بهسردار گفتم: «دوستان برای تهیه شام بیرون رفتند و برمی گردند، شما هم حتما امشب شام را اینجا میهمان هستید.» حاجی با لحنمعترضانه و محجوبی گفت: «واقعا راضی به زحمت نیستیم.» من هم که شوخی کردنم گرفته بود در جوابش گفتم: «فعلا که زحمت دادید،دیگه کاریش نمی‌شه کرد.» خنده زیبایی کرد و گفت: «راست میگی، این چه حرفی بود که زدم.» و سری تکان داد و نشست...

از همان لحظه اول رفتارشان با جوانان و افراد تازه وارد خیلی صمیمی بود. بلند می‌شد و به طرف شان می‌رفت و از کوچک و بزرگ باآن‌ها چاق سلامتی می‌کرد و کنار خود می‌نشاند و از احوالات شان می‌پرسید. با دو فیلمبردار جوان گروه ما هم همین گونه برخورد کردندکه هنوز هم شیفته وار از آن یاد می‌کنند. در همین هنگام بود که ابومهدی المهندس هم وارد و جمع شان تکمیل شد... نماز را همگی پشتسر ابومهدی خواندیم و بعد به‌سادگی دور هم نشستیم. برخورد حاجی با ابومهدی و نوع رفاقت شان به گونه‌ای بود که آدم حسادتمی‌کرد به آن. خلاصه شام آماده و سفره گسترده شد. سردار با ذکر نام همه را، حتی محافظان را برسر سفره خواند و بعد آرام آرامشروع به صرف غذا کرد. عجیب‌تر آن بود که برای نیروهای همراهش مانند مادری مهربان لقمه می‌گرفت و خود به دهان آنان می‌گذاشت... حین غذا خوردن تلفنم زنگ خورد. خانم کارگردان معروفی بود که تحت تاثیر احساسات غلط باقی مانده از دوران جنگ می‌گفت که چراغیرت افراد محلی قبول می‌کند که نیروهای عراقی وسط زن و بچه آنان باشند.

سعی کردم خونسرد باشم و گفتم فلانی! ما هشت سال با ارتش عراق جنگیدیم و می‌دانیم چگونه از ناموس مان دفاع کنیم. در ضمن اینبرادران در زمان جنگ، کنار ما با همان به قول شما ارتش صدام در حال جنگ بودند. با احترام کامل خداحافظی کرد، گوشی را کنارگذاشتم... دوباره گوشی زنگ خورد. این دفعه همسر یکی از کارگردانان معروف سینما بود که می‌پرسید: «شنیدم حشدالشعبی با تانکدرحال اشغال خوزستان است و حتی وارد شادگان شده، واقعیت داره؟» نگاهی به‌صورت آرام ابومهدی کردم که در حال غذا خوردن بود.

به آن خانم گفتم: «آخه این همه نقطه سوق الجیشی توی خوزستان، جا قحطی است که کسی بخواد به جای مثلا آبادان یا اهواز،شادگان رو بگیره؟ الان نمی‌تونم صحبت کنم... ان‌شاءالله خدمت تون زنگ می‌زنم.» پس از جمع کردن سفره، ماجرای تلفن آن خانم را بهابومهدی گفتم. خندید و گفت: «هر کی از ما تانک زد یا غنیمت گرفت، آهنش رو بفروشه و خرج سیل‌زده‌ها کنه.» بعد با لحن جدی گفت: «زمان داعش شما مردم ایران به ملت عراق کمک کردید، الان ما احساس وظیفه کردیم برای جبران بخش کمی از این همه محبت به کمکشما بیاییم. البته ما فقط وسایل مهندسی آوردیم برای کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل و گروه‌های بهداری. امراض بومی ما با منطقهشما یکی است، پزشک و پرستار ما هم عرب‌زبان است و راحت‌تر با مردم عرب زبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار می‌کنه.» گوشیرا به سمتش گرفته و عرض کردم همین‌ها را با ذکر نام همسر آن کارگردان برایش بگویید تا ضبط کنم. خندید و با تعجب گفت: «صحبتکنم!؟» گفتم: «بله.» گفت: «چشم.» و با همان لهجه شیرین عربی اش به فارسی سلامی دوستانه به آن خانم کرد و مانند آنکه باخواهرش صحبت می‌کند، بسیار صمیمی و دلسوزانه همه‌چیز را برایش توضیح داد.

فیلم را با این عنوان برای خانم دل‌نگران ارسال کردم. (سخنرانی اختصاصی ابومهدی مهندس فرمانده حشدالشعبی عراق در پاسخ بهسوالات سرکار خانم فلانی! که دل‌نگران سقوط شهر فوق‌سری و استراتژیک شادگان به‌دست عراقی ها، آن هم درست سی وخرده ای‌سالپس از اتمام جنگ تحمیلی! به‌همراه چند شکلک خنده) ... پس از اندکی استراحت سردار گفت ما با این همه جمعیت درست نیست مزاحمصاحبخانه باشیم، پس عزیزان حرکت... درمقابل اصرار صاحبخانه که از ته دل به ماندن دعوت می‌کرد، گفتند به جلسه‌ای درکنار یکی ازمحل‌های پرخطر سیل زده باید برویم و بعد هم هر محل عمومی پیدا کنیم، همان‌جا استراحت خواهیم کرد. بعدا فهمیدیم پس از ساعت‌هابازدید از مناطق سیل‌زده، شب را در پایگاه مقاومت یکی از مساجد اتراق کرده اند...

فردا که کار شروع شد، تازه متوجه ورود ده‌ها دستگاه ادوات مهندسی دوستان عراقی شدیم. بیل مکانیکی‌های مخصوص آنان باتیوپ‌های بادی - برخلاف بیل مکانیکی‌های کلاسیک و معمولی زنجیری ما - می‌توانستند به راحتی در آب کم عمق وارد شده و کانال‌هایزیر پل‌های جاده‌ای را از رسوبات پاکسازی کنند. یعنی کار چند ده ساعته و ناقص ادوات زنجیری ما را در عرض کمتر از یک ساعتانجام می‌دادند... حضور گروه مهندسی حشدالشعبی به‌جز حل مشکلات بهداشتی و آذوقه‌ای مردم، مانع از به زیر سیل رفتن و تخریبجاده آبادان ماهشهر و ورود آب بیشتر به شهر و روستاهای شادگان و نیز سوسنگرد و آبادان شد... پس از چندماه هنوز خاطره آن دو،سه شبانه‌روز برای من و جوانان سینماگرهمراه مان به طرز باورنکردنی چونان عسل شیرین است، به‌خصوص آن نمازی که به امامتشهید حاج ابومهدی، در کنار سردارشهید حاج‌قاسم سلیمانی خواندیم... فکر می‌کنم شاید همین نماز و همین حضورمان در آن روزها درمناطق سیل‌زده، گروه ما را در دو جهان بس باشد.»

روایت نوزدهم: سرداری که همیشه برای افغانستانی‌ها عزیز است

فاطمیون لشکر افغانستانی‌های مدافع حرم هستند. سردار سلیمانی درمورد این لشکر و فرمانده شهیدشان گفته بود: «هرزمان او(ابوحامد) را می‌دیدم، تماشایش شعف مضاعفی درون من ایجاد می‌کرد. برای ما حیف شد. زود از میان ما رفت. زود به آرزویش رسید. به معبود فکری خودش رسید و نایل شد. فاطمیون یک کوثر، یک خیر ارزشمند نه‌تن‌ها برای مسلمانان در اینجا، بلکه برای کل جهان اسلاماست. این اقدام اثر فوق‌العاده‌ای داشت که درحال‌حاضر برخی تاثیر این نیرو را نمی‌فهمند، اما بعدا تاثیر آن را در دفاع از جهان اسلاممتوجه می‌شوند.

مجاهدت‌های رزمندگان فاطمیون خاک مظلومیت را از چهره افغانستانی‌ها زدود. مجاهدت‌های رزمندگان فاطمیون هم در جبهه‌های نبردخیلی اثرگذار است هم تاثیرات فراتری داشت و کار از این مجاهدت‌ها هم جلوتر رفت. فاطمیون منشأ تحول در جامعه ما هم شدند. درحال‌حاضر الحمدلله به مردم افغانستان با یک نگاه دیگر، یک احترام دیگر، توجه می‌شود. قبور شهدای افغانستانی، مانند امامزاده‌هاشده است و مردم توجه ویژه‌ای به آنان پیدا کرده‌اند. هیچ‌چیزی به اندازه این مجاهدت فاطمیون و این‌گونه دفاع از آرمان‌ها و شهادت دراین مسیر نمی‌توانست اینقدر بر نوع مواجهه بخشی از جامعه ایران با خانواده‌های افغانستانی اثر بگذارد. یک احترام فوق‌العاده‌ای درجامعه ایرانی به‌وجود آمده است».

اما افغانستانی‌های حاضر در لشکر فاطمیون این مساله را که همه فاطمیون را بشناسند و حتی در سوریه جور دیگری به آن‌ها نگاهنکنند مدیون شهید سلیمانی می‌دانند و در کتاب «ابو باران» که خاطرات یک رزمنده مدافع حرم افغانستانی است، بارها به این موضوعاشاره شده و در این کتاب آمده است: «به ما مدافعان افغانستانی می‌گویند «فاطمیون». چون مانند حضرت فاطمه سلام‌الله‌علی‌ها همغریب هستیم، هم گاهی مظلوم واقع می‌شویم. اما پاکستانی‌ها باز هم از ما غریب‌ترند. در سوریه درجه بندی داشتیم و ما برای گرفتنامکانات در آخرین درجه بودیم. برای شکستن این مسائل تلاش کردیم و کسی که همیشه در کنارمان ایستاد، شهید سلیمانی بود. کسیکه برای افغانستانی‌ها عزیز بود و ما را عزیز می‌دانست.»

 

روایت بیستم: آخرین یادداشت حاجی

آخرین روایت این گزارش به روایت یکی از نیروهای فاطمیون اختصاص دارد. روایتی از پنجشنبه ۱۲ دی‌ ۱۳۹۸، آخرین روز حیات زمینیحاج‌قاسم سلیمانی:

«آخرین روز... پنجشنبه (۹۸.۱۰.۱۲) ساعت ۷ صبح/ دمشق

با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم. هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم.

مثل همه جلسات تمامی مسئولان گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند...

ساعت ۸ صبح

همه با هم صحبت می‌کنند... در باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود.

با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند.

دقایقی به گفت‌وگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند...

هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید.

همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسید!

همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی این‌بار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت...

گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...

کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی...

سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌ جلسه.

آن‌هایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اماپنجشنبه این‌گونه نبود... بارها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...

ساعت ۱۱:۴۰ ظهر

زمان اذان ظهر رسید

با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!

ساعت ۳ عصر

حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.

پایان جلسه...

مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا در خروج همراهیش کردیم.

خودرویی بیرون منتظر حاجی بود.

حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند...

ساعت حدود ۹ شب

حاجی از بیروت به دمشق برگشت.

شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.

حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.

سکوت شد...

یکی گفت:

حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.

حاج‌قاسم با لبخند گفت. ‌

می‌ترسین شهید بشم!

باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد.

- شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه است!

- حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم

- ...

حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:

میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!

بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده است، اینم رسیده است...

ساعت ۱۲ شب

هواپیما پرواز کرد.

ساعت ۲ صبح جمعه

خبر شهادت حاجی رسید.

به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم.

کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...»

اشتراک گذاری
نظرات کاربران
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۴۴
اخرین اخبار
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••