اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۴:۳۰:۳۰
اذان ظهر ۱۲:۱۰:۱۷
اذان مغرب ۱۸:۴۱:۰۵
طلوع آفتاب ۰۵:۵۶:۱۳
غروب آفتاب ۱۸:۲۲:۵۵
نیمه شب ۲۳:۲۷:۱۳
قیمت سکه و ارز
۱۳۹۹/۰۸/۲۵ - ۰۹:۴۴

درجات من بیشتر است یا یک سردار؟!

مادر شهید تعریف می‌‌کرد از سپاه آمده بودند منزل ما؛ یکی از برادران پاسدار برایش گفت که یکی از همرزمان محمدحسن از سرداران سپاه است. اندکی دلم گرفت، در دلم گفتم: «آه اگر پسر امروز زنده بودی، تو هم سرداری می‌‌شدی!»

 درجات من بیشتر است یا یک سردار؟!

به گزارش سراج24، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای بوده که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز است برای تجلی انسانیت؛ گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز. در ادامه خاطراتی از این دست، از نظرتان می‌گذرد.

* ما و کمپوت‌های انجیر

سال‌های ۶۳ و ۶۴ جمعاً به مدت ۹ ماه، گردان حمزه سیدالشهدا  لشکر ویژه ۲۵ کربلا در منطقه چنگوله (۴۵ کیلومتری جنوب شرقی مهران که ۹۰ کیلومتر با دهلران فاصله دارد) مستقر بود.

سال ۶۴ نمی‌‌دانیم آفتاب از کدام سو شروع کرد به طلوع کردن! تدارکات که بیشتر معروف بود به ندارکات در کمال ناباوری در بین جیره ماهانه هر رزمنده، ۵ کمپوت هم گذاشت!

یک کمپوت گیلاس، یک آلبالو، ۳ کمپوت انجیر!

اولین بار بود که ما کمپوت انجیر را می‌‌دیدیم، تا آن وقت کمپوت‌ها خلاصه می‌‌شدند به گیلاس، آلبالو، سیب و گلابی.

من و یکی از دوستان که معروف بود به علی فیدل (علی فلاح که در زمان جنگ ما او را فیدل کاسترو صدا می‌‌زدیم) با خوردن اولین کمپوت انجیر و پی بردن به خوشمزگی آن، دست به ابتکاری زدیم که برای‌تان شرح می‌‌دهم.

نمی‌‌دانم طراح من بودم یا علی فیدل، سریع به جمع بقیه دوستان رزمنده رفتیم و گفتیم: «سه کمپوت انجیر می‌‌دهیم یک قوطی کمپوت گیلاس می‌‌گیریم؛ دو تا کمپوت انجیر می‌‌دهیم، یک کمپوت آلبالو می‌‌گیریم».

بچه‌ها گفتند: «اگه راست می‌‌گویید، ما سه کمپوت می‌‌دهیم، شما کمپوت گیلاس‌تان را به ما بدهید».

ما با کمی من و من، خلاصه با اکراه قبول کردیم، به طوری که آنها خیال کنند ما باختیم، دیگه با همین ترفند، کارمان شده بود، کمپوت انجیر را با گیلاس و آلبالو عوض کردن.

یکسری از بچه‌ها هم برای‌شان فرق نمی‌‌کرد که چه کمپوتی را بخورند، ما به سراغ آنها می‌‌رفتیم و یک کمپوت انجیر می‌‌دادیم، یک کمپوت گیلاس یا آلبالو می‌‌گرفتیم و بعد همان یک کمپوت را به سه تا کمپوت انجیر تبدیل می‌‌کردیم.

خلاصه اینکه بازاری بپا کردیم، این موضوع به گوش فرماندهی گروهان رسید، یک روز تلفن قورباغه‌ای به صدا در آمد، پشت خط، اکبر آقا خنکدار بود، گفت: «شنیدم تو و علی فروشگاه کمپوت باز کردین!» من که نمی‌‌دانستم او به چه منظوری زنگ زده است، شروع کردم به شرح ماوقع.

بعد اینکه حرف‌هایم تمام شد، اکبر آقا گفت: «کمپوت‌ها را ببرید به بچه‌ها پس بدهید، این کمپوت‌ها داده شده تا بدن بچه‌ها تو رزم، خالی نکنه، شما با این کار دارید غیرمستقیم کمک به دشمن می‌‌کنید».

کمی به تذکر اکبر آقا فکر کردم، دیدم حرفش کاملاً منطقی بود، ماجرا را به علی گفتم، دست از کار ناصواب کشیدیم که بیشترش برای خندیدن و مزاح بود؛ از این رو بقیه کمپوت‌ها را نیز به صاحبان‌شان برگرداندیم.

از آن وقت تاکنون همیشه آن حرف اکبر آقا، آویزه گوش من است که نکند خدای ناکرده با یک عملم آب تو آسیاب دشمن بریزیم.

راوی: مفید اسماعیلی سراجی

 

 

* درجات من بیشتر است یا یک سردار؟!

مادر شهید تعریف می‌‌کرد از سپاه آمده بودند منزل ما؛ یکی از برادران پاسدار برایش گفت که یکی از همرزمان محمدحسن از سرداران سپاه است.

اندکی دلم گرفت، در دلم گفتم: «آه اگر پسر امروز زنده بودی، تو هم سرداری می‌‌شدی!» این حرف دلم را فقط خودم می‌‌دانستم، شب در عالم خواب دیدم خانواده در اتاق نشسته بودیم، ناگهان صدای محمدحسن آمد، مرا صدا زد، آمدم روی سکو، دیدمش با یک لباس نظامی شیک و کلی آرم و درجه نظامی‌! ابهتش مرا گرفت، گفت: «مادر جان! حالا خوب ببین درجات من بیشتر است یا یک سردار؟!»

وقتی با این هیبت و درجه دیدمش داشتم بال در می‌‌آوردم، گفتم یک لحظه صبر کن برم بابا را صدا کنم، پسرش را ببینه؛ گفت: «نه، فقط اومدم تو منو ببینی و برم!»

شهید محمدحسن یونسی ـ بهشهر

راوی:حجت‌الاسلام عمار ریاحی

* پرانرژی

برای راهپیمایی ۲۲ بهمن، به خیابان رفته بودم، هوا بسیار سرد بود و باران شدیدی می‌‌بارید، در میان جمعیت، مهدی را دیدم که با شور و نشاط خاصی شعار می‌‌داد و دیگران را نیز با خود هم‌صدا می‌‌کرد، به نزدش رفتم و گفتم: «مهدی جان! در این سرمای هوا چگونه می‌‌توانی تا این اندازه پرانرژی باشی؟!»

پاسخ داد: «ما با شرکت کردن در این راهپیمایی، دشمن اصلی کشورمان یعنی امریکا را ناراحت کرده و دوستان انقلابی خود را شاد خواهیم کرد؛ این‌گونه می‌‌توانیم به رهبرمان نشان دهیم که مانند کوه، پشت او ایستاده و تنهایش نخواهیم گذاشت».

شهید مهدی خراسانی کردکلایی ـ نکا

راوی: باقر شعبانی ـ دوست شهید

 

 

* برای چه اینجا هستی؟

زمانی که به جبهه می‌‌رفتم برادر شهیدم محمود کاکا، کم‌سن و سال بود اما درک و فهم بالایی داشت.

یک روز جهاد سازندگی اعلام کرد به چند مکانیک در جبهه نیاز است، در آن زمان شغلم مکانیکی بود اما تمایلی به جبهه رفتن نداشتم، روزی محمود پیشم آمد و گفت: «داداش! مگر تو مکانیک نیستی؟»

گفتم: «این چه سؤالی است که می‌‌پرسی، البته که هستم».

محمود گفت: «الان در جبهه به تو نیاز دارند، برای چه اینجا هستی؟»

حرف‌هایش به اصرار برای رفتن من به جبهه مبدل شده بود، او به من گفت: «داداش! اگر می‌‌خواهی به جبهه نروی نرو، اما این را بدان اگر فردا دشمنان ضربه‌ای به اسلام زدند، فقط آنها نیستند که ضربه می‌‌زنند، بلکه تو هم در این ضربه سهم داری، چرا که می‌‌توانستی به جبهه بروی ولی نرفتی».

با شنیدن این حرف عزمم را جزم کردم و راهی جبهه شدم.

روحانی شهید محمود کاکا ـ بابل

راوی: آزاده دلاور ابوالقاسم کاکا

* سجده بر خاک

احمد خیلی عوض شده بود، در عملیات محرم که در آن به شهادت رسید، جانشین گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ۲۵ کربلا بود.

بچه‌ها می‌گفتند: هنگام اعلام رمز عملیات، احمد به سجده رفت و پیشانی بر خاک میدان نبرد گذاشت و از خدا طلب پیروزی کرد، بچه‌های گردان نیز به او اقتدا کردند و اینگونه وارد عملیات شدند.

شهید احمد کاکا ـ بابل

 

 

* در کنارش بودن چه حالی دارد

نیمه‌های شب با شنیدن صدای گریه‌اش بیدار شدم، تو ناله‌هاش طلب شهادت می‌کرد، بغلش کردم و گفتم: «چرا بی‌طاقت شدی؟ اگه خدا مصلحت بدونه شهید می‌شی، شاید موندنت برای انقلاب بهتر باشه».

گفت: «وقتی لذت حرف زدن با خدا تا این اندازه شیرینه و به روح انسان صفا می‌ده، تصور کن اگه کنارش باشی، چه حالی داری؟ اگه کسی این و درک کنه هرگز دوست نداره تو این دنیا بمونه».

راوی: برادر معلم شهید شعبان فکوری ـ جویبار

منبع: فارس
اشتراک گذاری
نظرات کاربران
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۴۴
اخرین اخبار
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••