اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۳:۵۷:۱۵
اذان ظهر ۱۲:۰۴:۳۶
اذان مغرب ۱۸:۵۹:۰۴
طلوع آفتاب ۰۵:۲۷:۲۵
غروب آفتاب ۱۸:۴۰:۱۸
نیمه شب ۲۳:۱۹:۱۶
قیمت سکه و ارز
۱۳۹۹/۰۳/۲۶ - ۱۳:۲۷

روایت عاشقانه زندگی اولین شهید بی‌سر شهر قم/ درک شمه‌ای از عاشورا

فاطمیون در تاریخ ایران ماندگار شده‌اند. شرح روایت‌های تک‌تک آنها، برای روزگار جدید زندگی ما عبرت‌آموز است. همسر شهید احمد حسینی روایت تلخ و شیرینی از زندگی او می‌گوید

روایت عاشقانه زندگی اولین شهید بی‌سر شهر قم/ درک شمه‌ای از عاشورا

به گزارش سراج24، می‌گویند سرنوشت سرزمین افغانستان و ساکنانش را با رنج و محنت طبیعی رقم زده‌اند. سرزمینی خشک با کوه‌هایی چین‌دار و سخت که سالهاست خالی از صدای گلوله و انفجار نیست. نمی‌دانم درست می‌گویند یا نه اما این را می‌دانم که پیشانی‌نوشت افغانستانی‌ها، سالهاست با زخم‌زبان و طعنه هم گره خورده است. جنگ و کشتار و خشم طبیعت و دنیا روزگاری مهاجرشان کرد و خیلی‌هایشان را روانه ایران کرد. سوختند و ساختند و زخم زبان شنیدند و طعنه بارشان شد و پنهان شدند و غم‌بار گشتند و … منتظر ماندند تا وقتش فرا برسد. انتظاری تلخ و طولانی و پر رنج، و سرانجام موعدش فرا رسید. زخم زبان‌ها هنوز ادامه دارد اما حالا دیگر افغانستانی‌ها را با چیزهایی دیگری هم در ایران می‌شناسند. با پافشاری و سخت‌جانی مجاهدت در راه حق؛ با اینکه هرجا اسلام و انسانیت تهدید شود، اولین‌هایی که صف می‌کشند افغانستانی‌ها هستند؛ به اینکه در سوریه هر جا کم می‌آوردند فاطمیون را صدا می‌زدند و به فداکاری و ایثار و شهادت به یاد فاجعه خونبار سال ۶۱ هجری.

حالا قرن‌ها از آن واقعه گذشته است و امروز کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک و تنگ گلشهر، طلاب، جاده سیمان و… در «مشهد» و کوچه پس‌کوچه‌های تاریک شهرک قائم و نیروگاه و منطقه شاه‌ابراهیم و…در «قم» گواهی خواهند داد که روزی روزگاری، آدم‌هایی از «خراسان» و از «قم» بزرگترین شهرهای مهاجرپذیر ایران به پا خاستند و از کیلومترها دورتر از «شام»، رنج جنگ به تن خریدند و پا به این سرزمین بلای آخرالزمانی گذاشتند. آدم‌هایی که زندگی‌شان را، زندگی کوچک و جمع‌وجورشان را رها کردند، همسرو دختران و پسران خردسال، چشم بادامی‌های زیبایشان را برای آخرین بار در آغوش گرفتند و روانه این سرزمین شدند تا قرن‌ها بعد از ماجرای خونبار عاشورای سال ۶۱، این بار دیگر پرچم سبز اهل بیت (ع) به روی زمین نیفتد و دخترکی دوباره مضطرب نشود و خاطره تلخ «شام» دوباره تکرار نشود.

از «خراسان» و «قم» تا «شام» راهی نیست. همان‌طور که از «افغانستان» تا «ایران» راه نبود و «آرمان» جغرافیای مرزهای افغانستانی‌هاست.

سید احمد یکی از این آرمانگرایان عصر ماست و همسرش چون کوهی ایستاده بر میراث آرمانی او چندی پیش میهمان خبرگزاری مهر بود و از سید احمد و از روزگار و از افغانستانی‌های مجاهد راه خدا سخن گفت. روایت زینب حسینی همسر شهید سید احمد حسینی از همسر شهیدش این‌قدر تلخ و شیرین است که ترجیح دادیم سوالی نپرسیم تا این روایت منحصر به فرد از زندگی جدید آرمانگرایان در دوران ما، بی وقفه دنبال شود. بخش اول روایت زینب حسینی از زندگی خودش و سید احمد را می‌خوانید.در بخش دوم گفتگو زینب حسینی به پرسش‌هایی پیرامون نقش فاطمیون در روزگار معاصر ایران، روابط فرهنگی ایران و افغانستان و… پاسخ می‌گوید. روایت بی‌واسطه او را از زندگی و شهادت سید احمد بخوانید

من متولد ایران هستم. پدرم یک‌بار قبل از انقلاب به ایران آمد و برگشت و یک بار هم شش ماه بعد از رحلت امام (ره). به خاطر فضایی که آن موقع در افغانستان بود و خیلی‌ها از نظر کار و معیشت؛ مشکل اقتصادی داشتند؛ دید و نگرشی که اکثر ایرانیان به مهاجرین افغانستانی پیدا کردند این بود که همه به خاطر مشکلات اقتصادی و نبود کار به ایران آمده‌اند ولی آن چیزی که من از پدرم و هم‌نسلان ایشان شنیدم چیز دیگری بود. بیشتر آنها به خاطر عدم امنیت افغانستان به ایران آمدند. بیشترین چیزی که پدرم را آزار می‌داد جنگ‌های داخلی بود. او همیشه می‌گفت: " در جنگ‌های خارجی جبهه ما مشخص است؛ یعنی می‌دانیم داریم با چه کسانی می‌جنگیم و دشمن و دوست کیست. ولی در جنگ داخلی چه؟ دوست نداشتم هم‌وطن روبه‌روی هم‌وطن بایستد." خلاصه فضا جوری شد که ملک و املاک و آن منطقه را رها کردیم. پدرم از منطقه‌ای به نام دایکندی است که خیلی منطقه معروفی است. منطقه‌ای است که در جنگ شوروی، شوروی نتوانست وارد آن شود. از قدیم هم شهیدپرور بوده، مردان و زنان غیوری داشته و شوروی مجبور می‌شود آن منطقه را دور بزند تا به مناطق دیگر برود.

امام خمینی (ره) برای افغانستانی‌ها هم حکم رهبر داشت / همراه داشتن عکس امام جرم بود

جنگ‌های داخلی در افغانستان همیشه بوده است؛ اما خانواده ما مشکل مالی نداشت، اصلاً مادر من، تک فرزند دختر یک خان بوده و یک منطقه برای مادرم است و هنوز هم املاکشان هست، پدرم هم املاکش را داده و پسرعموهایش استفاده می‌کنند، ولی وقتی با آن‌ها صحبت می‌کنم که چرا ایران را انتخاب کردید می‌گویند کشورهای دیگر هم بود خیلی هم تبلیغ می‌کردند و دوست داشتند پذیرش کنند.کشورهای اروپایی یکسری دفاتر در افغانستان زده بودند؛ اما نزدیک بودن فرهنگ و دین برای پدرم خیلی مهم بود، چون در افغانستان به خاطر اعتقاداتشان اذیت می‌شدند دوست داشتند جایی بروند که در حفظ اعتقادات خود آزادی داشته باشند. پدرم تا جایی که می‌توانست سعی کرد بماند ولی از یکجایی به بعد دید نمی‌شود، آن موقع هم بهترین کشور ایران بود. امام خمینی (ره) هم برایشان حکم رهبر داشت؛ و فضای افغانستان هم این‌طور بود که اگر عکس امام (ره) در جیبت بود حکم اعدام داشت. پدرم شش ماه بعد رحلت امام به ایران می‌آیند و در شهر قم ساکن می‌شوند و بعد از یکی دو سال من در ایران به دنیا می‌آیم.

احمد هم که پسرعمه من است ۱۳ ساله بود که برای تحصیل و کار به ایران آمد، پدرم زیر پر و بالش را گرفت و مراقب او بود. می‌خواست مترجمی زبان انگلیسی بخواند که نتوانست مدارکش را معادل کند و زبان را در مؤسسات آزاد خواند و نتوانست تحصیلات دانشگاهی داشته باشد، بعد هم مشغول کار و زندگی شد. یک مدت کلاً خانه ما بود. از یکجایی به بعد مستقل شد و با چند تا از دوستانش خانه گرفت ولی پدرم هم حواسش به او بود.

۵ سال خواستگاری / سید احمد شبیه پدرم بود

من خیلی سنم کم بود تقریباً دوم راهنمایی و حدود ۱۴ ساله بودم، اولین بار احمد (که آن موقع حدوداً ۲۰ ساله بود) به پدرم گفت من می‌خواهم با زینب ازدواج کنم پدرم گفت زینب خیلی کوچک است. خیلی رک به او گفت. راست هم می‌گفت من آن موقع بیشترین دغدغه‌ام این بود که معدلم ۲۰ شود! در المپیاد علوم شرکت کنم. ته ته دغدغه‌ام این بود و اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم در عالم نوجوانی و بچگی بودم. وقتی پدرم بهم گفت بچگانه خندیدم و گفتم جواب خوبی دادی.

پدرم البته خیلی روشنفکر است و در ازدواج و تحصیل بچه‌ها را آزاد گذاشته است؛ یعنی هر کدام از بچه‌ها که ۸ نفر هستند، هر کدام به هر سمتی که دوست داشته‌اند رفته‌اند. این ماجرا گذشت تا ۲، ۳ سال بعد که احمد دوباره آمد و این قضیه را مطرح کرد. آن موقع پدر و مادرش ایران نبودند. پدرم گفت باید پدر و مادرت هم راضی باشند. احمد با مادرش مطرح کرد و مادرش شرطی گذاشت. گفت اگر شما ما را به ایران بیاورید و به کربلا بفرستید، ما رضایت می‌دهیم ازدواج کنید، وگرنه باید بیایید افغانستان زن بگیرید که کنار خودمان باشید. احمد شرط را قبول کرد. پدر و مادرش را به ایران آورد به کربلا رفتند و بعد دوباره ماجرا را مطرح کردند. من از این قول و قرار خبر نداشتم و گفتم این قول و قرار بین خودتان بوده؛ جواب من نه است، چون احساس می‌کنم هنوز هم نمی‌توانم از پس زندگی بربیایم.

۲ سال گذشت و من دیپلم گرفتم و کمی بزرگ‌تر شدم دوباره آمدند و مطرح کردند. این بار ریش‌سفیدان جمع شدند گفتند بنده خدا ۵ سال است می‌رود و می‌آید، خودم هم نشستم و احساسی و منطقی فکر کردم و دیدم بالاخره کسی که ۵ سال می‌رود و می‌آید و آن‌قدر هم محکم چسبیده است و خیلی هم در این ۵ سال اذیت شده می‌تواند از پس زندگی هم بربیایید. علاوه بر آن چون زیردست پدرم بزرگ شده بود خصوصیات اخلاقی ایشان خیلی شبیه پدرم شده بود و به نظرم هر دختری دوست دارد همسرش خیلی شبیه پدرش باشد. همه این‌ها باعث شد قبول کنم و بالاخره در سال ۱۳۸۹ ازدواج کردیم.

دوران عقد ما خیلی کوتاه بود و اصلاً دوران نامزدی نداشتیم، یک نشانی کردیم و هر بار که می‌خواستیم عقد کنیم بحث‌های خانوادگی و یکسری مخالفت‌های خانواده پدری و مادری مطرح می‌شدکه باعث شد چندین بار بهم خورد و سرانجام وقتی‌که عقد کردیم حدوداً چهل روز بعد سریع رفتیم سر خانه و زندگی که دیگر مسئله‌ای پیش نیاید. برای همین یک سال اول زندگی ما مثل دوران نامزدی گذشت.

زمزمه سفر به سوریه / گفت به من فرصت بده خودت کوله‌ام را می‌بندی

پدرم موقع عقد گفته بود اگر زینب می‌خواهد درسش را بخواند نباید کسی مانعش شود. احمد هم گفته بود که من اتفاقاً خیلی هم دوست دارم که زینب درس بخواند. اما بعد از یک سال آن‌قدر زندگی به من چسبید که دیگر نمی‌خواستم به دانشگاه بروم و با اصرار احمد بود که رفتم کنکور ثبت‌نام کردم و به دانشگاه رفتم و همین‌طور عادی داشتیم خیلی شیرین و خوب زندگی می‌کردیم. سال ۱۳۹۲ بود فکر کنم ترم ۷ بودم که برای دریافت ویزای تحصیلی یک سفر ۱۰ الی ۱۲ روزه به افغانستان رفتم. وقتی برگشتم احمد به شدت دلتنگ شده بود و همه‌اش می‌گفت وای به حال کسانی که در زمان جنگ به جبهه می‌رفتند و چند ماه پیش هم نبودند. این گذشت و من خیلی در جریان قضایای سوریه نبودم، احمد پای شبکه پرس تی وی و خبرگزاری‌ها می‌نشست و چون زبانش خوب بود و زبان من خوب نبود با دقت گوش می‌داد و یکسری مطالب را به من می‌گفت. اما چون من اذیت می‌شدم ترجیح می‌دادم که خیلی گوش ندهم تا اینکه مهر یا آبان سال ۱۳۹۲ بود، نشسته بودیم و خیلی عادی صحبت می‌کردیم که یکدفعه برگشت و گفت که زینب من تصمیم گرفتم به سوریه بروم، گفتم کجا؟ گفت سوریه، گفتم برای چه کاری؟ گفت برای هر کاری که از دست من بربیاید، من رفتم پرسیدم و هیئت فاطمیون را پیدا کردم و با آن‌ها آشنا شدم. هم زبان عربی بلد هستم و هم قبلاً دوره تک تیراندازی رفتم خیلی به دردشان می‌خورم.

منبع: مهر
اشتراک گذاری
نظرات کاربران
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۴۴
اخرین اخبار
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••