به گزارش سراج24 کتاب «رنج غربت؛ داغ حسرت: خاطرات آزادگان از دوران اسارت» که به کوشش موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است با همین نگاه تنظیم شده است که قسمت سوم را در ادامه میخوانید:
عکس امام به همراه استوار عراقی
خاطرهای از اوایل اسارت به یاد دارم که شاید بعضی از بچهها هم یادشان باشد. روزهای اول، ما را به اردوگاه العماره برده بودند. العماره زندانی بسیار کثیف و بد بود. ما را خسته و کوفته و کتکخورده و بدون هیچ امکاناتی، با همان لباسهای خودمان که پر از خون و خاک بود، از جبهه به آنجا فرستادند.
چند روز، نه غذایی به ما دادند و نه آبی خوردیم. آن روزها، سربازی عراقی در آنجا بود که قدی کوتاه داشت و نامش استوارموسوی بود و گاهی دم پنجره میآمد. اتفاقاً، یکی از دوستان هم بود که خیلی درد میکشید و آه و ناله میکرد. ما آرام آن عراقی را صدا کردیم و گفتیم: سیدی! سیدی! وقتی آمد گفتم: این دوست ما، خیلی مریض و گرسنه و تشنه است و از جراحتهایش رنج میبرد. گفت: صبر کنید تا بعداً. ما نمیدانستیم او بعداً چه میخواهد بکند. وقتی آمد گفت: شما هر چه میخواهید به من بگویید، به کس دیگر نگویید؛ من سیّدم.
ما اول به او اطمینان نمیکردیم تا اینکه او شلوارش را بالا زد و ما بغل جورابش عکس امام را دیدیم. میگفت: زمانی که خمینی(س) در نجف بود، من میرفتم به او سر میزدم. نترسید! من هر کمکی خواستید به شما میکنم. البته، او یکی دو روز بیشتر آنجا نبود و ایشان را ازآنجا بردند و ما دیگر او را ندیدیم، اما در همان مدت هم خیلی کمک کرد. در حقیقت، قاعده عراقیها این بود که هر نگهبانی را که رفتارش با ما خوب بود، بهسرعت از اردوگاه میبردند.
روز رحلت امام
ما حدود یک هفته قبل از رحلت امام، بهطور جستهوگریخته، از روزنامههای عراقی در مورد مریضی حضرت امام چیزهایی فهمیده بودیم. گهگاه هم در روزنامهها یک عکس ماهوارهای و تار را که ظاهراً دستکاری هم شده بود از امام چاپ میکردند. اصولاً، عراقیها مایل نبودند عکس زیبایی از امام در روزنامهها بزنند، لذا روحیه بچهها در این مدت خراب شده بود و همه نگران و مضطرب بودند. عراقیها همیشه روزنامه را ساعت 5 / 8 ـ 9 صبح به ما میدادند، ولی آن روز (روز اعلام خبر ارتحال امام) روزنامه را ساعت 11 به ما دادند. علاوه بر آن، متوجه شدیم دورتادور اردوگاه وضعیت امنیتی خاصی به خود گرفته که با روزهای گذشته کاملاً متفاوت بود.
در همین روز، فرماندۀ اردوگاه مسئولان آسایشگاه را خواست و گفت: ما جلوی عزاداری شما را نمیگیریم، ولی اگر بخواهید شلوغ کنید با شما برخورد میکنیم. خلاصه، فقط قرآن خواندن اشکال نداشت و حتی بلندگوهای اردوگاه هم شروع به پخش قرآن کردند. حال بچهها در آن ایام، واقعاً غیرقابل توصیف است. در اردوگاه، هر چند نفر گوشهای نشسته بودند و گریه میکردند. یکی از بچهها نشسته بود و خاکهای باغچه را بر سرش میریخت.
آدم وقتی این صحنهها را میدید خیلی غصهدار میشد؛ حتی عراقیها هم غصه بچهها را میخوردند. بعضی از بچهها فکر میکردند همهچیز خود را از دست دادهاند و این حالت نگران کنندهای بود و همه دوستانی که در زمینههای فرهنگی فعالیت میکردند، درصدد بودند بچهها را بهگونهای هدایت کنند تا هم به عزاداری بپردازند و هم روحیه خود را حفظ کنند. بالاخره، تصمیم گرفتیم به مدت دو ـ سه روز با حفظ مسائل امنیتی عزاداری کنیم. گرچه عراقیها در آن دو ـ سه روز سعی میکردند نزدیک بچهها نشوند؛ چون ممکن بود درگیری پیش بیاید.
جانشین امام
نکته مهمی که آن روزها خیلی به آن فکر میکردیم و با رفقا تحلیلش میکردیم این بود که بعد از امام چه کسی رهبر خواهد شد؟ همه ما در این فکر بودیم و واقعاً نمیدانستیم چه خواهد شد.
من آن شب بادلی شکسته خوابیدم. مرحوم پدرم آن موقع حدود 15 ـ 20 سالی بود که فوت کرده بود و من هم عادت ندارم کسی را به خواب ببینم، اما نمیدانم آن شب، که سه ـ چهار روز از فوت امام گذشته بود، چه شد که من پدرم را در خواب دیدم. پدر من مردی روحانی و از روضهخوانهای مخلص اباعبدالله الحسین(ع) بود. سواد زیادی نداشت، ولی روضه امام حسین را خوب میخواند. دیدم او کنار در باغی ایستاده و امام بهطرف پدرم میرود.
وقتی ایشان نزدیک پدرم رسید، من یادم آمد که پدرم فوت کرده و میدانستم اگر کسی که فوت کرده دست کسی را بگیرد و او را با خود ببرد، آن شخص هم میمیرد. این مطلب از قبل در یادم بود، ولی اصلاً یادم نبود که امام فوت کرده است. خلاصه، ایشان بهطرف پدر من رفت و پدرم دستش را گرفت.
من هم داد زدم: امام، برگردید! پدر من مرده است! همینطور فریاد میزدم و این جمله را میگفتم که دیدم امام رو به من کرد و گفت: پسرم، چه میخواهی؟ گفتم: میخواهم چیزی بگویم. ایشان گفت: اگر میخواهی چیزی به من بگویی به این سید بگو! من متوجه نشدم که این سید چه کسی است. وقتی از خواب بیدار شدم، خوابم را برای یکی از دوستان طلبه که از دوستان خوب ما در اسارت بود، تعریف کردم.
ایشان گفتند: خواب خوبی دیدهای... . آن روزها نمیدانستیم این سید چه کسی است تا اینکه اعلام کردند حضرت آیتالله خامنهای رهبر ایران شدهاند و ما اشاره امام به سید را به ایشان تعبیر کردیم.
دوستان ما در اسارت، در زمینههای مختلف استعدادهای زیادی از خود بروز میدادند که در آن شرایط و برای جمع دوستان بسیار قابل توجه و سودمند بود. مثلاً در زمینههای شعر و هنر، ما شاهد هنرنماییهای بسیار خوب دوستان بودیم که برای ما، هم جذّاب بود و هم روحیهدهنده. بهعنوان نمونه، یکی از دوستان شعری برای رحلت امام و سرودی برای ورود ما به ایران سرود که یادم هست وقتی وارد ایران شدیم آن شعر را خواندیم.
میتوان گفت ازجمله عواملی که بچهها را در اسارت ثابتقدم نگه میداشت، اول ایمان بچهها بود و دیگر سخنان دلگرم کننده و اطمینانبخش امام که قبل از اسارت شنیده بودیم یا در طول مدت اسارت بهصورت جستهوگریخته از راههای مختلف به ما میرسید؛ مثلاً، گاهی بعضی از دوستان نامه میفرستادند و خانوادهها در جواب آنها برخی فرمایشات حضرت امام را با تعبیر «پدربزرگ این را گفت» یا «پدر روحالله این را گفت» مینوشتند.