اوقات شرعی تهران
اذان صبح ۰۴:۳۰:۳۰
اذان ظهر ۱۲:۱۰:۱۷
اذان مغرب ۱۸:۴۱:۰۵
طلوع آفتاب ۰۵:۵۶:۱۳
غروب آفتاب ۱۸:۲۲:۵۵
نیمه شب ۲۳:۲۷:۱۳
قیمت سکه و ارز
۱۳۹۸/۰۱/۲۵ - ۱۰:۲۵

کمپ تروریست‌ها در خوزستان

اگر کمی حوصله کنی و دم غروب قدم به قدم پشت بسیجی‌ها و طلبه‌های گلی راه بیفتی به یک تالار مجلل عروسی می‌رسی. «تالار امین» که حالا شده لانه زنبور، کمپ تروریست‌ها. انگار از زمین می‌جوشند.

کمپ تروریست‌ها در خوزستان

به گزارش سراج24، سید حسام الدین حسینی| من خبرنگار بحران نیستم. گزارش این صفحه هم گزارشی به سبک گزارش‌های بحران نیست. این چند خط روایت‌هایی کوتاه و بریده بریده است که نویسنده‌اش آرزو دارد با خواندنش شما را در چیزی که طی یک روز دیده و زندگی کرده شریک کند. من آرزو داشتم تک تک شما هم آنجا بودید. چون دستم به چراغ جادو نمی‌رسید، قلم به دست گرفتم.
من در شرقی‌ترین نقطه پلدختر هستم. در قسمت شرقی شهر تقریباً همه چیز عادی است. وضع کالبدی شهر و وضعیت فیزیکی خانه‌ها کاملاً مطلوب است. پلدختر نسبت به بسیاری از شهرهای کوچک قسمت غربی و جنوب غربی ایران وضع خوبی دارد و اصلاً در ردیف شهرهای محروم این منطقه قرار نمی‌گیرد. لااقل از جهت کالبدی و در این نقطه از شهر که من هستم این‌طور به نظر می‌رسد. خیلی از خانه‌های یک طبقه مشغول ساختن طبقه دوم روی بنای خودشان هستند. خیلی یعنی لااقل از هر پنج خانه‌ها سه‌تا مشغول ساختن طبقه اضافی هستند. این رونق ساخت‌و‌ساز می‌گوید آنچنان که گفته می‌شد شهر محروم نیست. پلدختر خیلی زیباست. مثل باقی نقاط لرستان. خصوصاً در این فصل سال. این روزها که گذشت بیایید و از نزدیک پلدختر را ببینید. هم کمک به اقتصاد شهر و مردم است هم چیزهایی می‌بینید که قبلاً در عکس‌های دامنه‌های آلپ دیده‌اید.
بخش‌هایی از جاده خرم‌آباد، معمولان، پلدختر تخریب شده و ناهموار است. تخریب یعنی در قسمت‌های سالم نیمی از جاده تخریب شده و ماشین‌ها از یک مسیر سنگلاخی باریک که از یک طرف به کوه و از طرف دیگر به دره محدود شده مجبور به رفت‌وآمدند. تصور عبور ماشین‌های سنگین از چنین جاده‌ای اگر محال نباشد لااقل بسیار دشوار است. یکی از اولویت‌های شهر بدون تردید رسیدگی به وضع جاده است. هم برای تسریع امداد در این روزها هم برای رونق شهر و اقتصادش در روزهای بعد از این.

حرکت به سمت بحران
از روی پل شهدای هفتم تیر عبور می‌کنم. ظاهراً همین دیروز (جمعه) پل را باز کرده‌اند. سیل پل را تخریب کرده بود. بچه‌های ارتش با کار شبانه‌روزی پل را از نو سرپا کردند. از پل که عبور می‌کنی انگار سوار ماشین زمان سی‌سال عقب‌تر رفتی. نخل‌های میدان شهرداری خیلی زود خبر می‌دهند که دیگر خبری از سال‌۹۸ و مناسباتش نیست. لباس خاکی‌ها جای پوتین چکمه پوشیده‌اند. گوشه میدان ایستگاه صلواتی برپاست. منطقه در تصرف حزب‌الله است. عمامه به سرهای بیل به دست کنار بسیجی‌های نوجوانی که تازه پشت لب‌شان سبز شده شهر را از زیر آوار گل بیرون می‌کشند. نه فقط شهر که همه باورهای ما که زیر دست و پای توسعه خرکی این‌سال‌ها لگد شده بود را هم نجات می‌دهند. من روزهای مقاومت خرمشهر را ندیدم اما حالا حس می‌کنم «ممد» و یارانش را از نزدیک زیارت کردم. این‌جا پلدختر است. قطعه‌ای از کربلای جبهه‌ها.

مرکز شهر، بازار پلدختر
بازار اصلی شهر باز شده و کسب‌و‌کار جریان دارد. قنادها شیرینی تازه پخته‌اند و قصاب‌ها گوشت تازه آورده‌اند. بازار کفش‌فروش‌ها بیشتر از همه رونق دارد. سیل به هیچ کفشی رحم نکرده. قسمت غربی پلدختر هنوز زیر گل است. خانه‌هایی که کنار رودخانه بوده‌اند جاکن شده‌اند. انگار اصلاً نبوده‌اند. در گزارش‌هایی که پیش از ورودم به شهر می‌دیدم به نظر می‌رسید این قسمت سیل‌زده بخش مستضعف‌نشین شهر باشد. اصلاً این‌طور نیست. محله‌های نزدیک رودخانه و میدان شهرداری، زمین گران‌تر و خانه‌های لوکس‌تری دارد. البته پیش از سیل. حالا زمین‌های قسمت مرتفع شهر در بخش شرقی که تابستان‌ها آبش قطع و جیره‌بندی می‌شود حکم طلا پیدا کرده. خلاصه این که پولدارترها کارشان گیر فقیرترها افتاده. گل در معابر قسمت غربی گاهی تا ساق پا می‌رسد اما بسیاری از خانه‌ها گل زدایی شده. مشکل عمده مردم اسباب زندگی است. خانه‌هایی که عمدتاً بزرگ هستند و حالا کاملاً خالی شده‌اند. مردم چیزی برای زندگی ندارند. باید برای این فکری کرد.

پیش به سوی کمپ تروریست‌ها
اگر کمی حوصله کنی و دم غروب قدم به قدم پشت بسیجی‌ها و طلبه‌های گلی راه بیفتی به یک تالار مجلل عروسی می‌رسی. «تالار امین» که حالا شده لانه زنبور، کمپ تروریست‌ها. انگار از زمین می‌جوشند. از تهران، اصفهان، تبریز، همدان، مشهد، خرم‌آباد و خلاصه همه‌جا هجوم آورده‌اند. از بین آن همه چشمم چند نوجوان را می‌گیرد. از شدت خستگی نای نشستن هم ندارند. ولو شده‌اند روی صندلی‌ها. لاغر و ریزه‌اند. ریش‌های تنک یکی بود یکی نبود می‌گوید یا سال‌های آخر دبیرستان‌اند یا دانشجوی سال اول. حرف که می‌زنند معلوم می‌شود حدسم درست است. تهرانی‌اند و سر و زبان دار. خستگی به زبانشان آسیبی نزده. تند تند جواب می‌دهند و البته سؤال می‌پرسند. یک هفته است همه چیز را رها کرده‌اند و دارند بیل می‌زنند. جمعه برمی‌گردند تهران. بیشتر از این غیبت کنند همین ترم اولی مشروط می‌شوند. اهل یک محله‌ایم. هم بامزه است هم خیلی تلخ. مزه‌اش این است که وسط سیل و گل ۷۰۰‌کیلومتر دور از خانه حتماً باید با علم احتمال شوخی کرده باشی تا بتوانی بچه محل‌هایت را در آغوش بگیری. تلخی‌اش هم از دور بودن در عین نزدیکی است. حتماً سیل باید نصف ایران را گل مالی می‌کرد تا ما همدیگر را پیدا کنیم؟ حرف خانه شد. راستی خانه کجاست؟ آن شهر شلوغ پر از دود خانه است یا اینجا؟ این جا که بدن‌ها از درد بی‌حس شده اما سینه‌ها فراخ و قلب‌ها گشوده است.

نزدیک نیمه‌شب، تلاش برای بازگشت به اسکان
برای نماز مغرب خودم را به مسجد حضرت رقیه رساندم. کاروان جهادی دانشگاه صداوسیما آنجا اتراق کرده‌اند. یکی از مسوولان کاروان که از قبل مرا می‌شناخت اصرار کرده بود بروم و درباره ضرورت فعالیت رسانه‌ای در جمع مجاهدین صحبت کنم. این اخلاص و طلب گمنامی بچه‌ها واقعاً دردسر شده. چند نفر از اعضای باشگاه هواداران ترامپ و نتانیاهو که به اسم جمعیت خیریه در پلدختر نفوذ کرده‌اند مدام خبر دروغ و تحلیل عمروعاصی منتشر می‌کنند. گفتم یک دست به بیل باشید یک دست به دوربین. آنقدر که از دست و زبانم برمی‌آمد تلاش کردم قانعشان کنم که این کار منافاتی با اخلاص عمل و صدق نیت‌شان ندارد. چشم‌هایشان می‌گفت قانع شدند. از مسجد که بیرون زدم چیزی به نیمه‌شب نمانده بود. لب خیابان اصلی شهر یک نیسان برایم نگه داشت. محلی بود. از اهالی قسمت شرقی که حالا فامیل‌های سمت غربی در خانه‌شان پناه گرفته‌اند. تازه راه افتاده بودیم که یک نفر پشت خط چیزی ازش خواست. پرسید وقت دارم تا اول کار پشت خطی را انجام دهد بعد مرا به مقصدم برساند؟ من هم از خدا خواسته محکم جواب دادم بله. سر صحبت را باز کردم. اسمش مهرداد بود. تعریف کرد پشت خط، پسر خواهرش بوده و خواسته برایش عدس پلو پیدا کند. می‌گفت خواهر زاده عزیز است، نمی‌شود به حرفش گوش نکرد. جوان بود. بعد از دیپلم رفته بود سربازی حالا هم بیکار. رسیدیم به میدانی که قرار بود پیاده‌ام کند. پیاده‌ام نکرد. با مهربانی بی ریایی تا محل اسکان رساندم. پیاده که شدم داشتم دق می‌کردم. از مهرداد و مشتی بودنش خجالت می‌کشیدم. نه برای بیکاری‌اش کاری از دستم ساخته بود نه برای آوارگی خواهرزاده کوچکش. به نظرتان آن‌هایی که باید هم خجالت می‌کشند؟
انتهای پیام/

منبع: صبح نو
اشتراک گذاری
نظرات کاربران
هفته نامه الکترونیکی
هفته‌نامه الکترونیکی سراج۲۴ - شماره ۲۴۴
اخرین اخبار
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••
•••