سراج24، سید حسامالدین حسینی/ بیش از پنج سال از روزهای انتخابات یازدهم ریاست جمهوری فاصله گرفتهایم. روزهایی که آقای حسن روحانی بهعنوان یکی از نامزدها در هر محفل و مناظرهای جملهای کلیدی را تکرار میکرد: «هم چرخ سانتریفیوژ بچرخد، هم چرخ اقتصاد و معیشت مردم» این جمله، ظاهری وحدتگرایانه و باطنی دوگانه ساز دارد. در برداشت اول به نظر میرسد که قرار است بین اقتدار کشور و رفاه اجتماعی وحدتی برقرار شود. امری که بهصورت بدیهی هیچکس با آن مخالف نیست. اما باطن این جمله گویای چیز دیگری است. وقتی زلف معیشت را به چرخ اقتصاد گره میزنیم، در واقع دوگانهای میسازیم که یک طرف چرخ سانتریفیوژ و طرف دیگر معیشت مردم قرار دارد. گویندهی این سخن تلاش میکند خود را بهعنوان میانجی در این دوگانهی خودساخته وارد کند تا ادعا کند میتواند این دو را به هم نزدیک کند. امروز که پنج سال از آن روزها میگذرد برای همه ما روشن شده که آن ادعاها تا چه اندازه با واقعیت فاصله داشته است. دولتی که در مذاکراتش دستی کاملاً باز داشت و تا آنجا که لازم میدانست و مایل بود به طرفهای مذاکرهاش امتیاز داد درنهایت با لغو برجام و بازگشت تحریمها مواجه شد.
تجربهی دولت روحانی تنها تجربهی ما در مذاکره با غربیها نیست. از مذاکرات عباس میرزای قاجار با پاسکوویچ؛ ژنرال روسیه تزاری گرفته تا ماجرای لانهی جاسوسی و مذاکره با آمریکاییها پس از اشغال عراق تا پرونده پرپیچ و خم هستهای که عمر سه دولت را مشغول خود کرد و البته هنوز هم آثارش باقی است و ماجرا ادامه دارد. در تمام این مذاکرات تجربهی تاریخی ما گویای یک اصل ثابت است: غربیها قابلاعتماد نیستند. آنها توهینآمیز مذاکره میکنند، بد قرارداد میبندند و همان قرارداد بد را هم اجرا نمیکنند. در ماجرای مذاکرات سعدآباد در جریان مذاکرات هستهای در دولت اصلاحات وقتی وزیر آلمانی در لحظات پایانی زیر میز زد و طرف ایرانیاش یعنی حسن روحانی که آن موقع دبیر شورای عالی امنیت ملی بود را مجبور کرد تعلیق همهی فعالیتها را بپذیرد، تیم مذاکرهکننده ایرانی گمان میکرد علیرغم امتیاز بزرگی که داده لااقل به هدف خود یعنی مختومه شدن پروندهی هستهای نزدیک شده است. اما زمان زیادی طول نکشید که مشخص شد طرف غربی به اجرای تعهداتش متعهد نیست. راز این ماجرا تا مدتها از افکار عمومی مخفی بود تا اینکه جک استروا و کالین پاول وزرای خارجهی انگلیس و آمریکا در مصاحبه با بیبیسی اعلام کردند بوش و مشاورش رایس با پذیرش شرایط ایران مخالف بودند و همین باعث شد قرارداد با ایران فسخ شود. درواقع این وزیران کارکشتهی غربی، خودشان هم از شدت بدعهدی روسایشان شگفتزده بودند و معتقد بودند نباید این امتیازاتی که از ایران گرفته شده را از دست داد. اما واقعیت آن بود و هست که غربیها به چیزی جز نابودی و تجزیهی ایران راضی نیستند و این را بارها آشکار و پنهان اعلام کردهاند.
پس از تجربهی مذاکرات هستهای در دولتهای مختلف و تجربهی اخیر برجام، هنوز هم عدهای در کشور با تکرار همان ادعاهای گذشته تلاش میکنند نسخهی مذاکره را تجویز کنند. گویی هیچ پایانی برای وسوسهی مذاکرهخواهیِ عدهای متصور نیست. کسانی که دیروز میگفتند چون اوباما پیام نوروزی میدهد و مؤدب است باید با او مذاکره کرد، امروز میگویند چون ترامپ خیلی بیادب و عصبانی است باید با او هم مذاکره کنیم. این عده هرگز به این سؤال ساده پاسخ نمیدهند که چطور میشود با کسی که میگوید باید به هیولای ایرانی غذا نداد تا از گرسنگی بمیرد مذاکره کرد؟ بر سر چه چیزی مذاکره کنیم؟ لابد این بار باید قاسم سلیمانی را کتبسته تحویل آقای ترامپ دهیم و از رفتار زشتمان برای مبارزه با سربازان نتانیاهو و بن سلمان در منطقه عذرخواهی کنیم؟
خط سازشی که روزی با وارونه نشان دادن واقعیتهای جامعه، جام زهر را به امام امت تحمیل کرد و روزگاری به بهانهی تأمین رفاه، معیشت و دستآوردهای هستهای ملت را یکجا در معرض تاراج دشمنان قرار داد، امروز تلاش میکند با تمسک به همین حربهی قدیمی، راه را برای معاوضهی قاسم سلیمانی با یک تکه نان هموار کند. ترفندی که البته این روزها خریدار چندانی ندارد. فشارهای بیسابقه اقتصادی و کمتوانی جریان سازش در مدیریت اوضاع اقتصادی بسیاری از هواداران دیروز آقای روحانی را به این نتیجه رسانده که نمیتوان تا ابد به مذاکره دلخوش کرد و در برابر مطالبهی بهحق کارگران و تولیدگران و بدنهی مردم فقط چشم به دستان کدخدا داشت. امروز کسانی که پرچم مذاکره با ترامپ را بلند میکنند در چشم هواداران دیروز خود نه چهرهی یک صلح طلب که چهرهی بیماری وسواسی را دارند که تنها چارهشان سپری کردن یک دوره درمانی طولانی در بیمارستانهای روانی است.
انتهای پیام/