به گزارش سراج24،در جریان حمله 5 فرد مسلح داعشی به رستورانی در داکا، پایتخت بنگلادش، در 1 ژوئیه 2016 میلادی، 29 نفر جان خود را از دست دادند. داستانهایی از شجاعت و دلاوری را میتوان در میان خونهای ریخته شده یافت. علاوه بر آن، همچنان سوالات بیجوابی از نحوه مرگ کشته شدگان آن حمله به جای مانده است. در ادامه سه روایت خواندنی از آن حمله را به گزارش لیندا پرسلی بخوانید.
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی انگلیسی، حوالی ساعت یک ربع به 9 جمعه شب بود که اتفاقا مصادف با یکی از اعیاد مسلمانان میشد. رستوران "هولی آرتیزان و اُکیچن" در محله گلشن داکا (یکی از سرسبزترین و منحصر به فردترین محلههای پایتخت) مملو از مشتریان ژاپنی و ایتالیایی بود.
ناگهان پنج شبهنظامی جوان شروع به تیراندازی کرده و سپس با سلاح تیز به جان مردم افتادند.
شیشیر سارکر (Shishir Sarker)، یکی از سرآشپزان رستوران هولی آرتیزان، داشت با یک بشقاب پاستا از سردخانه رستوران خارج شد که صدای تیراندازیها را شنید. سارکر میگوید: «سپس یکی از مهاجمین را دیدم که در دستش یک قداره بود و یک تفنگ را نیز از گردنش آویخته بود.»
او به خاطر هندی بودنش حق داشت که حسابی ترسیده باشد! اگر داعشیها بو میبردند که او هندی است، تکه بزرگش قطعا گوشش بود.
شیشیر میگوید: «در آن لحظه، یک مرد ژاپنی فریاد زد: کمک کنید! من هم به سمت اتاق سردخانه برگشتم و او را نیز به داخل راه دادم.»
پلیس از مقابل رستوران هولی آرتیزان بیکری عبور کرد
درب سردخانه رستوران از داخل هیچ قفلی نداشت و آنها مجبور شدند دو تایی در را از پشت هل دهند تا بسته شود. شیشیر میگوید: «مرد ژاپنی از من پرسید که آنها که هستند. من هم جواب دادم که نمیدانم، اما نگران نباش زیرا پلیس را خبر کردهاند.»
آن دو مرد نزدیک به دو ساعت داخل سردخانه باقی ماندند. شیشیر سارکر میگوید: «خیلی سرد بود. ما کمی تمرین بدنی انجام دادیم تا گرم بمانیم. همزمان بشین و پاشو میرفتیم و در را بسته نگه میداشتیم.»
لحظه ترس فرا رسید!
سرانجام یکی از تروریستها تلاش کرد تا به داخل اتاق سردخانه بیاید. او میگوید: «ما در را خیلی محکم و با تمام زور نگه داشتیم و او نتوانست. آن شخص رفت، اما میدانستند که کسی داخل است... حدود 10 تا 15 دقیقه بعد، آنها دوباره برگشتند... یخ زده بودیم و داشتیم تمام توانمان را از دست میدادیم.»
در نهایت مهاجم توانست در را باز کند.
زنی که تصویر برادر همسرش را نشان میدهد؛ وی یکی از کارکنان رستوران بود
شیشیر در ادامه میگوید: «آن تروریست به من گفت که بیرون بیایم. خیلی ترسیده بودم. محکم روی زمین افتادم و همانجا دراز کشیدم. فکر میکردم که ایستادهام. ممکن بود با قدارهاش مرا تکه تکه کند... پشت هم میگفتم: «محض رضای خدا، مرا نکش.»
مهاجم با فرض اینکه او نیز مسلمان است و هدفشان کشتن مسلمانان نیست، به شیشیر گفت که به سمت دیگر رستوران برود.
«من چهار دست و پا و از روی اجساد مشتریها و دریایی از خون راه افتادم. سپس صدای دو شلیک را شنیدم. مرد ژاپنی درون سردخانه کشته شده بود.»
ماجرای خواندن چند سوره از قرآن
سارکر به همراه کارکنان دیگر به دور میزی نشسته بود. سر همه پایین بود. ساعت 2 ظهر گذشته بود که یکی از مهاجمین پرسید سرآشپز کیست. همکاران شیشیر او را با انگشت نشان دادند. سپس او به آشپزخانه برده شد.
«از من پرسیدند که چه غذاهایی داریم – میخواستند بدانند که آیا میگو و خارماهی داریم؟ من هم گفتم بله داریم. سپس به من گفتند که آنها را سرخ کنم و خوب در یک بشقاب تزیینش کنم.»
هنگامی که شیشیر داشت آشپزی میکرد، یکی از مهاجمین وارد آشپزخانه شد.
«از من اسمم را پرسید. من در جواب فقط گفتم "شیشیر" و اشارهای به نام خانوادگیام نکردم. زیرا اگر سارکر را میگفتم، سریع میفهمیدند که هندو هستم.»
مهاجم احتمالا به شیشیر تردید پیدا کرده بود و به همین دلیل از او خوست تا برایش از حفظ قرآن بخواند تا خیالش بابت مسلمان بودن شیشیر راحت شود.
سحری خوردم که فکر کنند روزه میگیرم!
شیشیر سارکر به تمرکز تمام خارماهیها را جابجا میکرد و همزمان آیات قرآن را برای آن مهاجم تلاوت میکرد. او میگوید: «در طول زندگیام دوستان مسلمان زیادی داشتهام. به همین خاطر چند سوره از قرآن را میدانستم اما خیلی ترسیده بودم. مدام با خودم فکر میکردم که آیا همین برایشان کافی است؟»
برای حفظ سنتهای اسلامی در ماه رمضان، غذا تا پیش از سحر به گروگانهای مسلمان و کارکنان داده شد. سارکر میگوید: «خیلی ترسیده بودم. وقتی غذا میخوردم حتی نمیتوانستم آن را قورت دهم. اما با خودم فکر میکردم که اگر سحری نخورم، آنها با خود فکر میکنند که احتمالا قرار نیست روز بعد روزه بگیرم.»
عملیات آذرخش
بلافاصله پس از طلوع آفتاب، عملیات آذرخش برای نجات گروگانها آغاز شد. طولی نکشید که هر پنج مهاجم کشته شدند. سارکر و همکارانش توانستند جان سالم بدر ببرند.
زندگی برای این مرد جوان دیگر هیچگاه مثل گذشته نخواهد شد. او به سر کارش برگشته اما هنوز از آن شب به شدت رنج میبرد. او میگوید: «هیچ آیندهای را برای خودم متصور نمیشوم. نمیتوانم خوب بخوابم. هر وقت که تنها هستم و یاد آن شب میافتم، کاملا خشکم میزند. حس ترس در وجودم رخنه کرده است.»
فراز عیاض حسین، دانشجوی 20 سالهای بود که در یکی از دانشگاههای آمریکا تحصیل میکرد و برای تعطیلات به خانهشان در داکا بازگشته بود. او به همراه دو تن از دوستانش با نامهای آبتینه کبیر (شهروند آمریکایی از یک خانواده بنگلادشی که در همان دانشگاه تحصیل میکرد) و تاریشی جاین (یک شهروند هندی و دانشجوی دانشگاهی در کالیفرنیای آمریکا) در همان رستوران هولی آرتیزان قرار گذاشته بودند.
تازه حسین و یکی از دوستانش نشسته بودند که آن حمله تروریستی شروع شد. وقتی مادر حسین به آنجا رسید، با شنیدن صدای "الله اکبر" فهمید که ماجرا جدیتر از یک دزدی مسلحانه است.
فراز عیاض حسین
آیا این پسر را به همراه دو دختر دیگر ندیدی؟
مادر حسین به یکی از گارسونهای رستوران، که از سقف فرار کرده بود، عکس پسرش را نشان داد و گفت که «آیا این پسر را به همراه دو دختر دیگر ندیدی؟» آن شخص نیز جواب داد: «بله، آنها را دیدم. زیر یک میز پنهان شده بودند.»
آن گارسون جزئیات تکاندهندهتری را افشا کرد. او گفت که مهاجمین خارجیها را یک طرف و بنگلادشیها و مسلمانان را یک طرف دیگر جمع کرده بودند. مادر حسین میدانست که پسرش دوستانش را تنها نخواهد گذاشت.
شجاعت بینظیر حسین
پس از پایان محاصره، فراز حسین و آن دو دختر کشته شده بودند. اما لحظات آخر زندگی حسین بود که اشکهای مادرش را جاری کرده است. برادر فراز حسین میگوید: «چون او مسلمان بود و بنگلادشی، قاعدتا باید آزاد میشد. مهاجمین هم به او گفتند که میتواند برود اما فراز حسین جواب داد "پس دوستانم چه؟" وقتی به او جواب دادند که آنها نمیتوانند آزاد شوند، او نیز گفت که دوستانش را ترک نخواهد کرد.»
حسین (چپ) یکی از طرفداران پر و پا قرص منچستر یونایتد بود
پس از انتشار رشادت حسین، رسانههای بینالمللی به آن توجه ویژهای نشان دادند و همین مسئله موجب شد تا "یادبود بینالمللی مادر ترزا برای عدالت اجتماعی" پس از مرگ به وی اهدا شود. حسین در داخل بنگلادش نیز به شدت ستایش شد.
یک میدان در بنگلادش به احترام فراز حسین نامگذاری شد. چند روز پیش نیز یکی از اساتید دانشگاه این کشور نام نوزادش را فراز حسین گذاشت و گفت که دوست دارد فرزندش مانند فراز حسین شود.
گرچه تمام این اقدامات زیبا هستند اما هرگز نمیتوانند جای خالی فراز حسین را برای خانوادهاش پر کند؛ پدربزرگ حسین در مورد نوهی منچستریونایتدیاش میگوید که او میتوانست آینده درخشانی داشته باشد. او میگوید: «هر روز با خودم کلنجار میروم؛ متوجه هستم که او چه کاری کرده است. کاملا کارش را ستایش میکنم اما با خودم مرتب کلنجار میروم که او چگونه توانست چنین کاری را انجام دهد. با خودم کلنجار میروم زیرا جراتش را ندارم. قدرت کافی ندارم که خودم را جای او بگذارم. ای کاش او اینجا پیش من بود.»
منزل ذکیر حسین شائون در حومه جنوبی داکا قرار دارد؛ انگار میلیونها کیلومتر بین خانهی آنها و رستوران محل کارش در محله ثروتمند نشین داکا فاصله وجود دارد. خانواده شائون در خانهای یکخوابه زندگی میکنند که حتی آشپزخانه مجزا نیز ندارد.
نزدیک به یک سال بود که شائونِ 18 ساله در رستوران هولی آرتیزان مشغول به کار شده بود. عبدوس ستار، پدر شائون، میگوید: «او فورا خودش را با کار در آنجا و وظایفش تطبیق دارد.» مقصوده بگوم، مادر شائون، نیز میگوید: «تمام همکارانش او را دوست داشتند زیرا از همه جوانتر بود.»
شائون در عصر روز یک ژوئیه سر کارش حاضر بود. او با مادرش تماس گرفت و گفت به خاطر عید به او پاداش داده شده و روز بعد به خانه خواهد آمد. خانواده شائون چند ساعت دیر متوجه اخبار حمله تروریستی شدند، زیرا ماه رمضان بود و آنها عصر آن روز اصلا تلویزیون را روشن نکرده بودند.
صبح روز بعد، همسایهها خبر را به پدر و مادر شائون رساندند و آنها نیز با یک عکس از پسرشان فورا به سوی رستوران در محله گلشن شتافتند. آنها عکس فرزندشان را به یک افسر پس از دیگری نشان دادند و با بیشتر مردم حاضر در صحنه صحبت کردند. هیچ کس اطلاعی از شائون نداشت.
ستار ساعت 10 آن شب به ایستگاه پلیس محله گلشن رفت. یکی از افسران پلیس به او گفته بود که پسرش زنده است، اما نمیدانست به کجا رفته است. در همین حین، تصاویری از شائون در تلویزیون نمایش داده شد.
آن عکسها حدود 3 نیمه شب 2 ژوئیه گرفته شده بود؛ یعنی زمانی که هنوز مهاجمین داخل هولی آرتیزان بودند. در یکی از تصاویر، شائون با زخمهایی بر روی سینه پشت یک خودروی پلیس مشخص است. او کاملا هشیار بود. او به شکلی توانسته بود از محاصره فرار کند، اما پرسش اینجا بود که الان کجا است؟
یک تماس تلفنی!
صبح روز 3 ژوئیه، یک تماس تلفنی از سوی یکی از کارکنان هولی آرتیزان، که جان سالم بدر برده بود، با پدر و مادر شائون گرفته شد. او به آنها گفت که پسرشان در بیمارستان کالج پزشکی داکا بستری است.
آنها فورا خودشان را به پسرشان رساندند. لحظات بسیار استرسزایی بود: چهره شائون به شکلی بود که انگار به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. زیر چشم شائون کبود شده بود؛ بدنش نیز به شدت زخمی شده بود. او مرتب از هوش میرفت و به هوش میآمد.
مادر شائون میگوید هر بار که پسرش به هوش میآمد، بیاختیار میگفت: «لطفا نزنید. دیگر من را نزنید. بگذارید بروم.» او ادعا میکند که «پلیس او را گرفته و آنها شکنجهاش دادهاند.»
مونیرول اسلام، رئیس پلیس ضد تروریسم داکا میگوید: «شائون در بند پلیس نبود. او به هنگام فرار از رستوران مجروح شده بود و فکر میکنم که حول و حوش اوایل شب، به بیمارستان منتقل شده بود. ما دقیقا نمیدانیم چه کسی او را به بیمارستان برد.»
بیمارستان کالج پزشکی داکا هیچ اسنادی از پذیرش شائون در دست ندارد؛ بنابراین نمیتوان گفت که وی دقیقا چه زمانی به بیمارستان منتقل شده است. پدر شائون قصد داشت از پلیس شکایت کند اما خودش میگوید که کسی به شکایتش اهمیت نخواهد داد.
شائون در تاریخ 8 ژوئیه یعنی یک هفته پس از محاصره از دنیا رفت. خانواده او هنوز به دنبال پاسخ سوالاتشان هستند.
رستوران هولی آرتیزان بیکری در 11 ژانویه و در مکانی متفاوت مجددا افتتاح شد. جمعه گذشته نیز پلیس داکا اعلام کرد که یکی از مغزهای متفکر حمله داکا به ضرب گلوله کشته شده است. اما همچنان موج ناشی از آن حمله در بنگلادش احساس میشود.
منبع: BBC World
ترجمه: وبسایت فرادید